#رمان_تنهایی
#قسمت_۵۹
دیگه غروب شده بود وهوا داشت تاریک میشد که از باقی خریدها فارغ شدیم...دیگه جون تو بدنم
نمونده بود...حسابی خسته شده بودم...آرش هم دوباره با رفتاراشو کارهاش رفته بود رو مخمو
داشت دیوونه ام میکرد...می دونست من حساسم از لجم مدام دستهامو می گرفت ...هی
میخواست خودشو بچسبونه بهم و...منم هر دفعه با کلی اخم و ترشرویی ازش فاصله میگرفتم
واونم تیرش به سنگ میخورد...
توی ماشین تو پمپ بنزین نشسته بودیم و آرش هم کارتشو داد که مسئول جایگاه برایش بنزین
بزنه که گوشی ام زنگ خورد...نیازبود..جواب دادم:
نیاز با لحن کشداری که کار همیشگی اش بود و میخواست مثال ادای پسرای هیزو درآره و منو
اذیت کنه گفت: ای جوووووون...
خندیدمو گفتم:اه نیاز...چندشم شد..
نیاز خندید و گفت:چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا شدی..
-خندیدم و گفتم :ای بابا...چه خبرا؟
-چیه ؟نمی تونی الان صحبت کنی؟
-اوهوم...
-باشه پس خودت بهم بزنگ...
-اوکی ...
-فی امان الله...
از لحن عربی نیاز خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...
نیازم خندید و گفت: جووووون جیگرم...قوربون خنده هات خانومی...فدااات...
-بس کن نیاز...
-اوکی...فعلا بای عشق من...ماچ ماچ...بوس بوس...بوق بوق (اینا سانسوریاش بود)
#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۰
خندیدمو و گفتم:برو دیگه...خداحافظ...
هنوز لبخند رو لبم بود ..
آرش بهم نگاهی انداخت وراه افتاد و گفت:پس بلدی بخندی و همه اش واسه ما اخم میکنی؟
چیزی نگفتمو و خودمو با گوشی مشغول کردم و گفتم:منو برسون خونه مون..
آرش خندید و گفت:بابا دعوتت کرده شام ...میریم خونه ما...
)یا باب الحوائج همینم مونده با این برم خونه شون...این همین جوری داشت منو میخورد (اخمی
کردمو و گفتم:از پدرتون معذرت خواهی کنین ...من باید برم خونه...
-خونه چه خبره؟
آرش که دیگه انگار واقعا از رفتارام کلافه شده بود وملایمت صبح و نداشت گفت:ببین خانوم
کوچولو...بابام دعوتت کرده تو هم باید بیای ...تا الان خیلی باهات راه اومدم...من همیشه اینقدر
آروم نیستم...نذار بزنم به سیم آخر...
چپ چپ نگاهش کردمو و گفت:وای که چقد ترسیدم....نمی خوام بیام مگه زوره...
آرش زد کنار وبرگشت به طرفمو و گفت:آره زوره...
نگاهی بهش انداختمو و گفتم:به باباتون بگین بعد از اینکه محرم هم شدیم خدمت میرسم.....
آرش نیش خندی زد و گفت:اینجوریاست...نکنه می ترسی دختر کوچولو...
از لحنش بدم اومد و با اخم گفتم:از چی باید بترسم مثلا؟
آرش خم شد طرفمو و در کمتر از ثانیه که بتونم تکون بخورم دستمو ب*و*س*ی*د* و گفت:از این...
شوکه شده بودم...تازه فهمیدم چی شده...آرش با یه لبخند مرموز داشت نگاهم میکرد...مثل
مجسمه خشکم زده بود...انگار خون تو رگهام یخ زد...
یکدفعه به خودم اومدم وبا کیفم محکم کوبیدم تو صورت آرش و داد زدم:خیلی آشغالی.... و اومدم
درو باز کنم که آرش دستم و کشید و درها رو قفل کرد...دوباره با کیفم زدم تو صورتشو هرچی
شب و آرامشی دیگر
خداوند کنار توست
و آماده برای شنیدن
آرزوهایت را با #عشق
برایـش تـعریـف کــن!
#شب_بخیر 🌙
@GalamRange
سلام به همهی دوستان عزیز
و همراهان گرامی ♥️
خوشحالم که اینجا هستید و قراره با هم تو این فضای صمیمی و دوست داشتنی، لحظات خوب و مفیدی رو تجربه کنیم.
ما اینجا کنار هم هستیم تا از چیزای جدید بگیم، از تجربههامون یاد بگیریم و با هم رشد کنیم. هر کدوم از شما برای ما ارزشمندید و حضور گرمتون به این کانال روح میده.
به امید روزهای خوب و پرانرژی در کنار هم 🌸
با عشق
کانال رنگین کمان قلم 🌈
@GalamRange
امیدهای نو، از دلِ تاریکی
اگر امیدی در تو بمیرد،
خداوند باغی از امیدهای تازه را در قلبت میکارَد.
هر شکست، آغازِ رشدی تازه است
و هر تاریکی، مقدمهای برای طلوع نوری روشنتر.
به خودت اجازه بده باور کنی
که هیچ پایانِ تلخی، پایانِ راه نیست.
خداوند همیشه راهی تازه،
امیدی نو
و دریچهای به سوی روشنایی
در دلِ تاریکیهایت میگشاید.
پس هرگز تسلیم نشو،
چون خداوند،
همواره بهترین را برایت میخواهد. 🌱✨
✍ نرگس علیپور
@GalamRange