24.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 چرا باید کتاب «سلولهای بهاری» رو بخونیم؟
🔻 رهبر معظم انقلاب: «کتاب دکتر بهاروند را منتشر کنید. خدا به آن و به خود آن انسان عزیز برکت دهد و او را برای اسلام و مسلمین حفظ فرماید.»
▫️ تهیه کتاب:
https://raheyarpub.ir/product/سلول-های-بهاری/
🔸 گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
http://eittaa.com/GanjNegar
🔺 در اوج نیاز
🔹 جوان بود و سرپرست خانوار. تا جایی که از همسایهها دستگیرمان شده بود، جز دوسه تا بچۀ قدونیمقد کسوکاری نداشت، نه شوهر و نه پدر و مادر. ایام نوروز بود. بهکمک کارگروه جهادی، بستۀ معیشتی تهیه کردیم و برایش بردیم. هنوز خیلی از در خانهشان فاصله نگرفته بودیم که صدایمان زد و گفت: «قربان دستتان! شما که دارید کار خیر میکنید. اگر ممکن است این کیسۀ برنجی را که برای من آوردهاید، بدهید به نیازمندتر از من، خیرات پدر و مادرم. من نه چیزی دارم که این شب عیدی برایشان خیرات بدم، نه کسی که این کار را برایم انجام دهد. زحمتِ خودتان.»
▫️ قسمتی از کتاب "سفیر سردار" تهیه کتاب:
خرید کتاب
🔸 گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
http://eittaa.com/GanjNegar
🔻خدا رضاخان را بیامرزد!
▫️ یادداشتی بر کتاب «ننگ سالی»
🔺معمولا عادت ندارم کتابی خارج از نوبت کتابهایی که به ترتیب برای خودم در نظر گرفتهام بخوانم اما این بار قضیه متفاوت شد. اولین چیزی که جذبم کرد طرح جلد بود. زنی چادر به سر که در محاصره دو آژان اسبسوار قرار گرفته با عنوان « ننگ سالی» که ذهن کنجکاو را درگیر کرد:کدام سال منظورش است؟! تا در نهایت رد چشمانم رسید به توضیح روی جلد که میگفت این کتاب خاطرات مردم محله علی قلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب، ممنوعیت روضه و قحطی است. ماجرا دست روی سه نقطه از تاریخ معاصر ایران گذاشته که نه تنها تاکنون به آنها پرداخته نشده بلکه به جرات میتوان گفت مغرضانه سانسور شدهاند...
🔺 بعد از اینکه مقدمه فائزه درهگزنی با ادبیات اواخر قاجاری را که به زیبایی به نگارش درآورده خواندم، وارد فصل اول با عنوان «پرده نشین» شدم که ناگفتههایی از دوران کشف حجاب را بازگو کرد و بلافاصله سراغ خاطرات دیدهها و شنیدههای راویان رفت. فصل دوم با عنوان «شاهنشین» با توضیحی درباره ناگفتههایی از روزهای ممنوعیت روضه شروع شد و سپس به روایت مصداقهای از این ادعا پرداخت. نهایتا فصل سوم هم با عنوان «خاک نشین»، با ناگفتههایی از روزهای قحطی همهگیری که اجنبیها در هر دو جنگ جهانی با وجود اعلام بیطرفیمان، گریبان گیرمان کردند خاتمه یافت.
🔺 دوست ندارم حتی اندکی از خاطرات این کتاب را که توسط انتشارات راهیار منتشر شده در این نوشتار بازگو کنم. بلکه دوست دارم تا خودتان حین خواندن مثل من با اشکهایتان خلوت کنید. فقط به همین مقدار بسنده میکنم که هر کس، با هر عقیده و مسلک، این کتاب را بخواند، از این به بعد اگر چندباری هم از سر ناآگاهی گفته بود: خدا رضاخان را بیامرزد که چنین کرد و چنان کرد، از این به بعد میگوید: رحمت بر مومنین و مومناتی که در آن سالها جان دادند اما نگذاشتند حجاب و ناموس ایران مسلمان به یغما برود.نگذاشتند روضههای کوچک خانگی حتی فقط با وجود همان زن و شوهر خانه به وقت کله سحر هم تعطیل بشود. پس هزاران بار لعنت بر رضاخان و اجنبیهای بدخواه همیشه در لباس خیرخواه.
✍️علی هاجری
💠 تهیه کتاب «ننگ سالی»:
https://raheyarpub.ir/product/ننگ-سالی/
🔸 گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
http://eittaa.com/GanjNegar
47.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 از قبرمیر نوغان تا بیتالصادق مکتب جعفری
👈 #مردم_قهرمان | روایتی کوتاه از زندگی و زمانه مداح و پیر غلام اهلالبیت «سید جعفر کشمیری»
🔸گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
▫️eitaa.com/GanjNegar
🔻 تن به تانک
🔺 افتاده بودیم توی محاصره. آنطرف خاکریز تا چشم کار میکرد، تانک بود که بهسمتمان میآمد. یکجا بند نبودی. همهجایِ خطِ درگیری حضور داشتی. آن لحظه که تانکها داشتند به خاکریز میرسیدند، رفته بودی پانصد متر آنطرفتر کمین کنی برای زدنشان. غافل از اینکه تانکهای سمت ما سریعتر خودشان را به خاکریز رساندهاند. یکی از تانکها داشت میآمد روی خاکریز که متوجه شدی. دیدمت که پریدی روی موتور و آرپیجی را گذاشتی روی دوشت. لولۀ تانک روی خاکریز بود که رسیدی. نزدیک خاکریز، موتور را رها کردی و خودت پریدی پایین. معطل نکردی و تانک را زدی. گلولۀ آرپیجی را دیدم که توی بدنۀ تانک جا خوش کرد و آتش و دود به هوا بلند شد. بقیۀ تانکها حسابِ کار دستشان آمد و ایستادند. حالا تو بودی و دماری که باید از روزگارشان در میآوردی. آنقدر آرپیجی زدی و تانک ترکاندی که محاصره شکست. ما را فرستادی عقب؛ اما خودت و چند نفر دیگر ماندید تا خط سقوط نکند.
▫️ تهیه کتاب «در آغوش هور»:
https://raheyarpub.ir/product/در-آغوش-هور/
🔸گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
▫️http://eitaa.com/GanjNegar
32.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 «ازمیدان جنگ تا میدان قلم»
ناهید حسینی مقدم بانوی خوزستانی نویسنده کتاب《 یک طبق نان یک طبق عشق》
🗓 به بهانه۱۴ تیرماه《روز قلم》
🔰 تهیه شده در دفتر تاریخ شفاهی اهواز
🔶️ گنج نگار 💯 روایت *مردم قهرمان* ایران
http://eitaa.com/GanjNegar
🔴از کام شیرین تا قوت بازو
✍️ یادداشت مهناز کوشکی| مروری بر کتاب «خیرالنساء»
🔻 جنگ حکایت عجیبی است. دشمنی که آمده بود انقلاب را زمین بزند با انقلاب دیگری روبرو شد. انقلابی از جنس زنانه. رزمندهها هزاران مادر داشتند که در گوشهگوشه روستاها مشغول پخت نان بودند. از آن نانهایی که وقتی میخوری تمام دردهایت را خوب میکند. اگر خوب نمیکرد، جای سوال بود که اثر آن همه دعا و صلوات که مادرها به نانها میخواندند و فوت میکردند، کجا رفته است؟
🔺یکی از این هزاران مادر، اسمش خیرالنسا است. هنوز انقلاب نشده بود اما حرف امام توی خانهاش بود. حاج عباس، همسرش، هر بار میرفت تهران، بازاریها و کاسبهای تهران از آقای خمینی برایش میگفتند. تا پایش میرسید به صدخرو، مینشست و با آب و تاب تعریف میکرد. یک بار که برگشت، خیرالنسا دید نوار کاستی را هی اینور و آنور میکند. آخرش توی پستویی قایمش کرد. آخر هفته که سر وکله بچههایش پیدا شد، نوار کاست را آورد. آخر شب بود. در خانه را بست و محمد پسرش نوار را گذاشت توی ضبط. صدایش را کمکم کرد. آقای خمینی حرف میزد. وقتی خانواده فهمیدند که این همه سال چهها که بر سرشان نیامده، توی دلشان مرگ بر شاه گفتند. توی خانه خیرالنسا و حاج عباس انقلابی به پا شد؛ ولی هنوز مردم صدخرو آن قدر دل و جرأت پیدا نکرده بودند که بگویند مرگ بر شاه...
🔺 چندی نگذشت که امام آمد. همانطور که حرفش به خانه خیرالنسا آمده بود، خودش هم به ایران آمد. مردم هنوز شیرینی نقل و نبات پیروزی انقلاب زیر زبانشان آب نشده بود که باید تلخی جنگ را می چشیدند. دوباره مردم بسیج شدند. یکبار با فرمان اتحاد، با شاه و آمریکا جنگیده بودند؛ حالا هم دوباره همان فرمان را به دست گرفتند و بسم الله گفتند. صبح زود صدای ماشین جهاد از توی کوچههای صدخرو بلند شد...
🔺جنگ تلخی داشت. از کشته شدن بگیر تا به اسارت رفتن. اما تلخی جنگ را همین مادرها کم کردند. مادرانی که با خنده و نقل و شیرینی فرزندانشان را بدرقه میکردند تا در جنگ حق علیه باطل بایستند. مادرانی که لالههای پرپرشان را دیدند، دست از گریه کشیدند و دیگ مربا را بار گذاشتند. چون فرزندان دیگرشان در جبهه بودند و باید کامشان را شیرین نگه میداشتند.
🔻 این یادداشت تنها قسمتی از خاطرات نان سالهای جنگ روستای صدخرو بود. در حالی که مربا، کلوچه، آش و لباسهاي بافتنی هم از این روستا با فرماندهی خیرالنسا به جبهه فرستاده میشد. وقتی ادامه خاطرات را در کتاب خاطرات «خیرالنسا» بخوانید، متوجه علت صحبتهای اخیر رهبر معظم انقلاب میشوید که گفت: «زنده نگه داشتن یاد آن بانویی که در ده «صدخرو» یا هر جای دیگر در خانهاش ده تا تنور میزند که برای رزمندگان نان بپزد، جهاد است.»
🔹بیشتر:
ibna.ir/fa/note/341070
💢سفارش با تخفیف15درصد و ارسال رایگان(بالای 200هزار تومان):
raheyarpub.ir
🔶️ گنج نگار 💯 روایت *مردم قهرمان* ایران
http://eitaa.com/GanjNegar
▪️ دوربینهای وارداتی
🔺 باوجوداینکه تحریم بودیم، اما بهراحتی از دل اروپا و آمریکا قطعه آوردیم، پردازنده آوردیم، لنز آوردیم. یکبار زنگ زدیم به یک شرکت اروپایی و گفتیم ما ایرانی هستیم، میخواهیم از شما خرید کنیم. گفت: «خب چرا زنگ زدی میگویی من ایرانیام و میخواهم از شما خرید کنم؟ خب برو بخر! برو خیلی راحت از نمایندگی چین من بخر و استفاده کن.» یا مثلاًً یکبار دوربینهایش را فرستاد، ما بعد از دو ماه پولش را دادیم. بدون اینکه سودی بردارد یا درصدی روی قیمتهایش بکشد، برای دو ماه وام قرضالحسنۀ ۶۰۰هزاردلاری به ما داد.
🔺 ولی در ایران چنین چیزی پیدا نمیشد. هیچوقت احساس تحریم از آنطرف نکردیم. مشکل اصلی ما، تحریمهای داخلی بود که دمار از روزگارمان درمیآورد. با تحریمهای داخلی چه باید میکردیم؟ رانت و زدوبند و فساد و پارتیبازی و تنبلی و بیخیالی و بیاعتمادی را چطور باید دور میزدیم. از گمرک و ادارۀ مالیات بگیر تا کارفرما و آن کسی که مناقصه برگزار میکرد؛ اینها بیشتر از آمریکا و اروپا ما را تحریم میکردند. بارها پیش آمده بود باوجود تمام تحریمهای خارجی، جنسی را درعرض حداکثر دو هفته از اروپا میآوردیم پشت گمرکمان؛ اما بدون هیچ دلیل مشخصی، سهچهار ماه در گمرک گیر میکرد و ترخیص نمیشد.
▫️تهیه کتاب «آرزوهای دست ساز»:
https://raheyarpub.ir/product/کتاب-آرزوهای-دست-ساز/
🔸گنجنگار 💯 روایت *مَردُم قَهرِمان* ایران
▫️http://eitaa.com/GanjNegar
💠 زندگی دوباره
🔺 پشتسرهم مجروح میآمد و تخت خالی نبود. مجبور شدیم بقیه را روی زمین بخوابانیم. در راهرو جای پاگذاشتن نبود. حواسمان جمع بود روی مجروحی پا نگذاریم. یک لحظه نگاهم به رزمندهای افتاد که دکتر گفته بود شهید شده است. شکمش عادی نبود و بدجور آسیب دیده بود. حسی من را بهطرفش کشاند. نزدیکش شدم و دستم را جلوِ بینیاش گذاشتم. حرارت نفسش را روی انگشتم حس کردم. هول شدم و داد زدم:
دکتر، دکتر این زندهس. سریع بردندش به اتاق عمل. یکیدو روز مهمان ما بود و بعد به شهر دیگری اعزام شد. اسمش هنوز خاطرم هست: محمد حیدری.
▪️ تهیه کتاب «زنان جبهه جنوبی»:
https://raheyarpub.ir/product/زنان-جبهه-جنوبی/
🔸گنجنگار 💯 روایت مَردُم قَهرِمان ایران
▫️http://eitaa.com/GanjNegar
▪️کلاه بعثی
🔻 توی درگیری ناجوانمردانۀ تانک و انسان، موسی پیشنهاد کرد آب بیندازند طرف عراقیها. دکتر چمران با کمک تیمسار فلاحی طراحی کار را انجام داد. چمران منطقهای بین حمیدیه و سوسنگرد را برای زدن سد خاکی و انحراف مسیر آب پیشنهاد داد. موسی قول داد چهلروزه و با کمک بچههای اراک این کار را انجام بدهد. چمران تعجب کرد.
_ چهل روز برای بستن دهانۀ صدوبیستمتری رودخونه کم نیست؟!
_ اگه خدا کمک کنه نه.
🔺کار زیر نظر فلاحی پیش میرفت. موسی برای شناسایی چند باری رفت جلو. یک بار دیر کرد. فلاحی نگران بود و مدام سراغش را میگرفت. چند ساعت بعد، موسی با تانکی عراقی برگشت! کلاه یکی از عراقیها هم سرش بود که رسید مقابل فلاحی.
_مرد حسابی، من رو که نصفهجون کردی. معلومه کجایی؟ این چیه سرت گذاشتی؟!
موسی خندید و گفت: «تیمسار، مرد اونه که بره کلاه بعثیها رو کش بره!»
▫️ تهیه کتاب «موسای عزیز»:
https://raheyarpub.ir/product/%d9%85%d9%88%d8%b3%d8%a7%db%8c-%d8%b9%d8%b2%db%8c%d8%b2/
🔶️ گنج نگار 💯 روایت *مردم قهرمان* ایران
▫️http://eitaa.com/GanjNegar
▪️بچهها گناه دارند
🔻 مادرم میگفت: «مادر، تو هنوز جوونی. شوهرت جوونه. لباسمشکیهات رو عوض کن.» چهلوپنج سالَم بود که مادر سه شهید شده بودم. گفتم: «نه مامان، بچههام جوون بودند و شهید شدند. من نمیخوام لباسهام رو عوض کنم. میخوام این یه نشونه باشه بهیاد بچههام.»
یک روز خواب دیدم که صدای جواد میآید. به زهرا گفتم: «زهرا، جواد اومده؟» گفت: «بله.» گفتم: «برو بهش بگو صبر کن مامان میخواد ببیندت.» گفت: «جواد رفت و گفت مادر نمیتونه من رو ببینه.» احسان دوسه تا کتابخانه داشت کنار هم. دیدم روی کتابها یک چیزی شبیه جعبۀ پیراهن است؛ ولی مثل مهتابی نورانی و روشن. گفتند: «جواد این پارچه رو برای شما آورده.» جعبه را برداشتم دیدم رویَش نوشته: «مادر عزیزم، لباس مشکیات را عوض کن.» فهمیدم که بچهها هم دلشان میخواهد شاد باشم. آن روز از عزا درآمدم. به خودم گفتم: «بچهها گناه دارند، غصه میخورند.»
▫️ تهیه کتاب «عزیز خانم»:
https://raheyarpub.ir/product/عزیز-خانوم/
🔶️ گنج نگار 💯 روایت *مردم قهرمان* ایران
http://eitaa.com/GanjNegar
▪️چی ناجور!
🔻پرچم زردرنگ را گرفت و بوسید. برای بچهها عجیب نبود. یکی از عکسهای ثابت داخل هیئت، کنار عکس رهبر و شهید آوینی و شهید برونسی، عکس سیدحسن نصرالله بود. با اینکه هادی اصلاً آدم سیاسیکاری نبود. حتی همیشه راهپیمایی نمیرفت. عوضش پای عمل که میرسید، محکم پای کار بود.
🔺ایران که بود به درودیوار زده بود تا پایش به سوریه باز شود. حالا حس میکرد کنار برادرهایی ایستاده که با دشمن مشترکشان میجنگند. رو کرد به همراههایش و با اشاره به مرد محاسنداری که کنار موکب ایستاده بود، گفت: «کاش ای یارو فارسی بِلَد بود تا ازِش مُپُرسیدُم.»
یکدفعه دیدند مرد خندهای کرد و به زبان فارسی گفت: «خب، چی میخوای سؤال کنی داداش؟»
هادی میانۀ تعجب و خوشحالی جواب داد: «داداش، فارسی بِلَدی؟»
_ آقاجان ما هم بچۀ تهران هستیم! این پرچم رو داریم فقط میبریم.
_ اوه اوه، چی ناجور! حالا دمت گرم.
بعد همین جور که با طرف روبوسی میکرد گفت: «ولی کاش از بچههای حزبالله مُبودی یَک دو تا سؤال از تو مِکِردُم.»
_ حالا چی میخواستی بپرسی؟
_ سؤال مِکِردُم ببینُم چهجوری مِتنِم برِم سوریه؟
🔻جواد هم پایهاش شد برای رفتن به سوریه. یک روز دمِصبح قرار شد با هادی بروند و ثبتنام کنند برای اعزام. قبل رفتن با جواد طی کرد: «قرضی به گردن نِدِری؟»
هدف هادی برای رفتن فرق میکرد. جواد فقط برای انجام وظیفه میرفت؛ اما هادی زرنگتر از این حرفها بود و «شهادت» را هم میخواست.
▫️تهیه کتاب «پاتک علیه پیتوک»:
https://raheyarpub.ir/product/پاتک-علیه-پیتوک/
🔸گنجنگار 💯 روایت مَردُم قَهرِمان ایران
▫️http://eitaa.com/GanjNegar