eitaa logo
حاج قاسم سلیمانی
532 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
20 فایل
﷽ "مَن‌کان‌لِلّٰه،کان‌الله‌ُلَه.. تو نگاهت به خدا باشه خدا و همه‌ ی نیروهاش، برای‌ تو خواهند بود:)🪐🤍 همسایه↶ @hamedzamanioriginal_eitaa @beiraghvelayat @paradisei ادمین↶ @paradiseii 🔴کپی با ذکر منبع بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🌿🌵› • • مَح‌ـبوب‌ِمَـن! شُمـٰآاَمَّـن‌یُج‌ـیـبِ‌قَلـب‌هـٰآ؎ِبۍ‌پَنـٰآهۍジ💚•• ‌• • ፨بانو؁بےنشاݧ፨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
🌿| گمنامے! تنها‌ براۍ"شهدا"‌نیست میتونے زنده‌باشے‌ وسرباز‌‌ حضرت‌زهرا‌ ۜ باشے اما‌ یہ‌شرط‌ داره! باید‌ فقط‌ براۍ‌خدا کار‌کنے نہ‌ خلق‌ خدا وچہ‌قشنگ‌ است‌ گمنامے...🍃 ፨بانو؁بےنشاݧ፨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
مذهبےنما شمایی‌که‌تو‌خیابون‌نامحرم‌میبینی‌سرت‌رو‌پایین‌میندازی! آفرین‌بھت! ولی‌‌چجوریه‌که‌بعضیاتون‌رو‌تو‌مجازیش‌ باید با خاک‌انداز‌از‌تو‌پیوی‌نامحرم‌ها‌جمعت‌کرد؟ چون‌اونجامیشناسنت‌و‌اینجا‌میگی‌کسی‌منو نمیشناسه؟! یا‌شایدم‌نگاه‌اون‌بالایی‌رو‌فراموش‌کردی‌که‌همچین‌کاری‌میکنی؟ مالکم‌لاترجون‌لــِلله‌وقارا؟! شما‌را‌چه‌شده‌است‌که‌برای‌خداعظمت‌ و‌وقارقائل‌نمی شوید ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
⃣1⃣ چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود ک داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال ی چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم. بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده . خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام . ایندفعه بلند تر از قبل خندید . کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی. برگشت سمتم و به چشمام زل زد از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم . چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم . نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین . گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش . پرسیدم :این چیه ؟ داشت کتش و در میاورد وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت +اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون . ازش تشکر کردم که گفت +نوش جان یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم شهادته خاموشش کن دوباره با همون لحن مهربونش گفت: شهادت فرداعه بابا +کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه. _سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک +اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی... دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم آروم باش عزیزم خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ... دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ... از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و _توعم میای مگه؟ +نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم . _اها باشه +مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _نه مزاحمت نمیشم اخم کرد و محکم تر گفت +جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری چپکی نگاش کردمو گفتم باشه ‌ بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد. دیگه کاراش داشت آزارم میداد . یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم . اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین. از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم . چشَم دنبال آشنا بود . میخواستم اون دونفرو پیدا کنم . هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم . تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش. متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود . مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم _ببخشید سرشو انداخت پایین و گفت +بفرمایید امری داشتین؟ _میشه اون آقا رو صدا کنین ؟ +کدوم؟ دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم . دنبال دستمو گرفتو گفت +اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟ _نه نه اون بغلیش‌ . چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد . +حاج محمدو میگین ؟؟؟؟ پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم _بله از همونجا داد زد +آقااا محمدددد !!! همه برگشتن سمتمون حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن. برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
💙!“••• •. شَھید‌بِھنام‌مُحَمَدۍ شَھید‌حُسِین‌فَھمیده شَھید‌علۍ‌لندۍ جَھاد؛اِدامہ‌دارَد.... •. •• ፨بانو؁بےنشاݧ፨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
•📓🖇• - اثـࢪچت‌بانامحرم مثل‌بعضۍتصادفہاست همان‌موقع‌ماࢪانمیکشد..! امابعدازمدتۍ،بہ‌یکباࢪه، حتۍبایک‌ضࢪبہ‌کوچک همہ‌چیزمان‌ࢪامیگیࢪد! مࢪاقب‌داشتہ‌هایمان‌باشیم...! - ¦📓🖇¦➜ ፨بانو؁بےنشاݧ፨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
• جُ‌ـنوטּـبَر‌ج‌ـٰآ‌مـٰآندِگـٰآـنَـت‌حَلآل‌اَسـت..!💔 • • ፨بانو؁بےنشاݧ፨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
- 💫🌻وقتی می رفتند‌ پیش ‌حاجۍ برای‌ مرخصے، میگفت: «من‌پنج‌ ساله پدر‌و‌مادرم ‌رو ندیدم...🥺 شما‌ هنوز ‌نیومده ‌ڪجا‌ میخواین برین؟!» ڪلے سرخ ‌و‌سفید ‌میشدند‌😢 و‌ از‌ سنگر‌می آمدند ‌بیرون‌ 🚶🏻 ما‌ هم ‌می‌خندیدیم‌ بهشان...😂 بنده ‌های خدا‌ نمۍدانستند ‌پدر‌و‌مادرِ ‌حاجۍ پنج‌ سال ‌است‌ فوت‌ شده‌ اند😐😂 🌿🌼| join:⇩ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
میتَوانی‌فَقط‌اَز زاویِه‌ی‌یِک‌لَبخَند دَردلِ‌سَنگ‌تَرین‌نُوع‌بَشرجابِشوی♥️(: ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ |[]| ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
📣 🦋اعمال قبل ازخواب↓ ⚜حضرت رسول اڪرم صل الله علیہ فرمودند ڪہ‌هرشب پیش ازخواب↓ ۱:قرآنو ختم ڪنیدباخوندن۳بارسوره توحید💫 ۲:پیامبرانو شفیع خودتون ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓ اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین🙂 ۳:مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓ اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات😍 ۴:یہ حج و سہ عمره بہ جابیاریدباگفتن↓ سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر☺️ ۵:خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓ یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ... :)💚✨ ◥◣@GeneralSoleimanii◥◣