💠 شناسنامه اش را برداشت
دستکش ها را به دست و ماسک را به صورت زد
نگاهی به عکس #سردار روی دیوار خونهش انداخت، رفت برای شرکت در #انتخابات
بهش گفتن واقعاً با این وضع شیوع #کرونا میخواهید در انتخابات شرکت کنی؟
گفت همون عقلی که میگه برای محافظت از خودم ماسک بزنم میگه برای حفظ کشورم #رای بدم!
@Gharargah_mehshekan
هشتاد و یکمین قسمت از مجموعه
#تا_ظهور_نور
🔺شرائط الهی ظهور
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
حلقۀ شهید زرگری پنجشنبه 1 اسفند @Gharargah_mehshekan
استاد رجایی1-12-98.mp3
4.54M
🎧🎧
#استاد_رجایی
#حماسه_حسینی
#عامل_شخصیت_یافتن_جامعه_اسلامی
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
@Gharargah_mehshekan
#کله_پاچه_و_اسرا😄
مرتب مي گفت: من نميدنم، بايد هرطور شده كله پاچه پيدا كني! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذا هم درست پيدا نميشه چه برسه به كله پاچه!؟ بالاخره با كمك يكي از آشپزها كله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل يه قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نيروهاش.
فكر كردم قصد خوشگذراني و خوردن كله پاچه رو دارن. امّا شاهرخ رفت سراغ چهار اسيري كه صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روي زمين نشاند. يكي از بچه هاي عرب را هم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت كرد: خبر داريد ديروز فرمانده يكي از گروهان هاي شما اسير شد. اسراي عراقي با علامت سر تأييد كردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزيد. شما به ايران حمله كرديد. ما هر اسيري را بگيريم مي كُشيم و مي خوريم!!😂
مترجم هم خيلي تعجب كرده بود. امّا سريع ترجمه مي كرد. هر چهار اسير عراقي ترسيده بودند و گريه مي كردند. من و چند نفر ديگه از دور نگاه مي كرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله سراغ قابلمه كله پاچه رفت. بعد هم زبان كله را در آورد. جلوي اسرا آمد و گفت: فكر مي كنيد شوخي مي كنم؟! اين چيه!؟
جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي كردند.
شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان، مي فهميد؛ زبان!!
زبان خودش رو هم بيرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش!😜
من و بچه هاي ديگه مرده بوديم از خنده، براي همين رفتيم پشت سنگر. شاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد.
وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم كله و حسابي آنها را ترسانده بود.
ساعتي بعد در كمال تعجب هر چهار اسير عراقي را آزاد كرد! البته يكي از آنها كه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت كرد. بعد هم بقيه كله پاچه را داغ كردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب ديدم تنها در گوشه اي نشسته. رفتم و كنارش نشستم. بعد پرسيدم: آقا شاهرخ يك سؤال دارم؛ اين كله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد كردنشون!؟ براي چي اين كارها رو كردي؟! شاهرخ خنده ي تلخي كرد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببين يك ماه و نيم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمي ترسه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرستاديم عقب، جالب اين بود كه نيروهاي نفوذي دشمن اسرا را از ما تحويل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد كردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيم. اونها نبايد جرأت حمله پيدا كنند. مطمئن باش قضيه كله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
@Gharargah_mehshekan