در قرون وسطی کشيشان بهشت را به مردم میفروختند و مردمِ نادان هم با پرداختِ مقدارِ زیادی پول، قسمتی از بهشت را از آنِ خود میکردند.
فردِ دانايی که از اين نادانیِ مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجامِ اين کار احمقانه باز دارد! تا اينکه فکری به سرش زد…
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمتِ جهنم چقدر است؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مردِ دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش رویِ کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم.
مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد:
من تمامِ جهنم را خريدم! اين هم سند آن است و هيچ کس را به آنجا راه نمیدهم!
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخلِ جهنم راه نمیدهم.
در جهان فضیلتی وجود دارد به نامِ «دانایی» و گناهی به نامِ «جهل»
• انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...
*عباس معروفی
وقتی عظمت فرد دیگری را میبینید و تحسینش میکنیددر واقع این عظمت برای خودتان است ؛خیلی خوب است آدم اینقدر با خودش در صلح باشدکه به راحتی بزرگی دیگران را تحسین کند و به زبانش بیاورد ...!
** دبی فورد
در کار جدی بود؛
و اعتماد به نفس و جسارت داشت.
بعضیها به اشتباه فکر میکردند که او
خودش را میگیرد!
اما پیامبر همیشه پشت او در میآمد و
دیگران را قانع میکرد و میفرمود:
علی اهل به خود بالیدن نیست...
| شرحنهجالبلاغه،ج۱،ص۲۴