3⃣
امام خمینی داشت کتاب می خواند که علی کوچولو به اتاقش امد. امام کتابش را بست و علی کوچولو را در آغوش گرفت.
علی روی زانوهای پدربزرگش نشست. نگاهی به او کرد و پرسید:"آقاجان ساعتت را به من می دهی؟"
آقاجان پاسخ داد:" نمی شود زنجیرش به چشمت می خورد و چشمت اذیت می شود، آخر چشم تو مثل گل ظریف است"
علی کوچولو فکری کرد و گفت:" پس عینک را به من بده"
پدربزرگ خیلی جدی پاسخ داد:" نه! دسته اش می شکند آن وقت من دیگر عینک ندارم، بچه که نباید به این چیزها دست بزند."
علی از روی پاهای امام بیرون آمد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند دقیقه به اتاق پدربزرگ آمد و گفت:"
آقاجان بیا بازی کنیم، تو بچه بشو و من آقاجان."
امام قبول کرد.
علی هم لبخندی زد و گفت:" پس از این جا بلند شوید، بچه که جای آقا نمی نشیند.
امام با مهربانی بلند شد و علی کوچولو با شیطنت گفت:" عینک و ساعت را به من بدهید، بچه که به این چیزها دست نمی زند."
پدربزرگ خندید، دستی بر سر علی کوچولو و او را بوسید و گفت:" بیا اینها را بگیر، تو بردی"
علی کوچولو عینک و ساعت را با شادمانی گرفت.
#امام_خمینی #امام_امت
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣
#معما
اون چیه که سفیده ولی برف نیست
ریشه داره ولی درخت نیست؟؟؟؟
@mahroo_rahimi
🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣
سلاااام بچه ها
سلااام مامانا
سلااام باباها
بریم یه قسمت دیگه از ماجراهای #پیپ_و_پوزی رو با هم ببینیم؟
بعدش میخوام یه چیز جالب نشونتون بدم😍
🍃