.
اینم یه آهنگ ملایم برای #خواب بچه ها
واسه اون مامان کوچولویی که واسه نی نیش🤱 درخواست آهنگ خواب داشت😍
☘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
۵تا #تفاوت_را_پیدا_کن
مثل تصویر دیروز، عکس امروز هم خیلی آسونه. راحت پیدا می کنین😍
☘
.
اینم یه معما🔎 باهوشا جواب بدن ببینم🧠
آن چیست که کلید است ولی هیچ دری را باز نمیکند⁉️
این معما رو دختر گلمون نفیسه👧 برامون فرستاده😍
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پنبه فروش خسیس
در روزگاران قدیم مردی یک مغازه پنبه فروشی داشت. هر کس که به اون برای خریدن پنبه مراجعه می کرد، مرد پنبه فروش مقداری آب به پنبه می زد تا خیس و سنگین شود. آن وقت پنبه رو می کشید و به قیمتی گرونتر به مشتری می فروخت. مرد پنبه فروش از این راه مال و منال زیادی بهم زده بود و برای خودش پول زیادی جمع کرده بود و از پولی که از این راه بدست می آورد، گاو و گوسفند مشتری های خودش رو می خرید و روز به روز ثروتمند تر میشد.
روزی پیرمرد ریش سفیدی که برای خرید پنبه پیش اون اومده بود متوجه شد که پنبه فروش مقداری آب به پنبه ها زده تا سنگین بشن و از این راه سود و پول بیشتری به دست بیاره.
پیرمرد که عاقل و دنیا دیده بود، آهسته به پنبه فروش گفت:
– خداوند ترا آفریده تا درآمد حلال و درست داشته باشی. یادت باشه اگر هر کسی کار خوب یا بدی انجام بده نتیجه ش رو میبینه. درست نیست مردمی که با این همه زحمت پول بدست میارن تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری. مطمئن باش که نتیجه این کار بدت رو میبینی.
مرد پنبه فروش که خیلی خسیس و طمع کار بود، حرف پیرمرد ریش سفید را ندیده گرفت و به کار خودش ادامه داد.
اون با این همه پولی که بدست می آورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم خرج نمی کرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ می کرد و پولهای به دست آورده را پنهان می کرد و از دیدن آن لذت می برد.
بچه های پنبه فروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبه فروش به یاد نداشتن که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشن.
یک روز که پنبه فروش تو خونه ش نشسته بود و داشت پولهای خودش رو زیر و رو می کرد و از آن لذت می برد صدای چند ضربه را که به در خونه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایه شان افتاد که در نهایت فقر و تنگدستی زندگی می کرد. مرد همسایه پس از اینکه به پنبه فروش سلام کرد گفت:
– من بچه ام مریض شده، می خواهم او را به نزد دکتر ببرم ولی متأسفانه الان پولی توی جیبم ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی من خیلی زود اون پول رو به تو برمیگردونم.
مرد پنبه فروش که اصلا آدم مهربون و انسان دوستی نبود گفت:
– خودت می دانی که من پولی ندارم. اگر داشتم به تو کمک می کردم.
همسایه فقیر وقتی این حرف را شنید آهی از ته دل کشید و گفت:
-ای مرد، می دونی که خدا مردم خیر و مهربون را دوست دارد و به آنها کمک می کند. تو با این همه پولی که داری باز هم دم از نداری می زنی. مطمئن باش همینطور که این ثروت را پیدا کرده ای خداوند می تواند آنرا از دستت بگیرد.
وقتی همسایه فقیر رفت، زن پنبه فروش که حرفهای آنها را شنیده بود به شوهرش گفت:
– آخه تو این همه پول و مال و منال را برای چی میخوای. نه خودت از این پول خرج میکنی، نه خرج من و بچه هایت میکنی و نه به دیگران کمک می کنی. پس وجود تو به چه دردی توی این دنیا می خورد.
مرد پنبه فروش به حرفهای زنش اهمیتی نداد و در فکر فرو رفت که پنبه هائی را که تازه خریده است برای فردا نم بزند و گرانتر بفروشد.