🌛قصه _متنی 🌜
❄️ نفس و تفریح زمستانی❄️
یک روز زمستانی سرد، دختر کوچکی به نام نفس در روستای خود زندگی میکرد. او همیشه عاشق برف و بازیهای زمستانی بود. ❄️
یک صبح زیبا، وقتی نگاهی به بیرون انداخت، متوجه شد که برف به طور شگفتانگیزی همهجا را پوشانده است. قلبش پر از شادی شد! 😍
او تصمیم گرفت تا با دوستانش، علی و سارا، بازی کند. نفس به سرعت لباس گرمش را پوشید و به بیرون دوید. 🏡
وقتی به پارک رسید، دوستانش قبلاً آنجا بودند و مشغول ساختن آدم برفی بودند. نفس هم به آنها ملحق شد و با همکاری هم یک آدم برفی بزرگ و بامزه ساختند که با کلاه و شالگردن خوشگلی تزیین شده بود. 🌀
اما بازی آنها به همین جا ختم نشد. علی پیشنهاد داد که با هم برفبازی کنند. آنها به سمت یکدیگر توپهای برفی پرتاب کردند و صدای خندههایشان به آسمان میرفت. 🌈
بعد از خستگی و شادی زیاد، نفس تصمیم گرفت تا شکلات داغ درست کنند. همه با هم به منزل نفس رفتند و به کمک هم، شکلات داغ را درست کردند. وقتی نوشیدنی داغ را نوشیدند، گرمای آنها را پر از شادی کرد. 🌸✨
نفس و دوستانش در آن روز زمستانی یاد گرفتند که بهترین سرگرمیها در کنار یکدیگر انجام میشود و عشق و دوستی ارزشمندتر از هر چیزی است.
💟
و از آن روز به بعد، هر زمستان با یادآوری آن روز شیرین، نفس دوست داشتنیتر از همیشه به استقبال برفها میرفت.❄️☂
#قصه_شب
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
⁉️نگران مشکلات زندگیت نباش😍
مشاوران خوب🌸 افتتاح شد👌
🔻با توجه به درخواست های زیاد شما مادران و همسران گلمون☺️👇
✅گروه مشاوران خوب و با تجربه👌
📌 راز موفقیت در تربیت فرزند ✔️
📌 نکات کلیدی و مهم 💢
📌سوال و پاسخ مادران
📌 و .....
🔰 با مشاوران ویژه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3260481775C385a8c99aa
سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.
سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.
بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.
بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!
بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.
سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.
با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.
در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.
سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✨بسم الله الرحمن الرحيم✨
سپاس براي خداست
خدايي که بي همتاست
بخشنده و مهربان
خالق هر دو جهان
ما او را ميپرستيم
از او ياري ميگيريم
به ما عنايت نما
ما را هدايت فرما
راهي که راه خوبهاست
نه بد، راه گمراهان
ما بنده ي او هستيم
وقتي تو غم اسيريم
نشون بده راه راست
نه راه زشت شیطان
#شعر #سوره_حمد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨داستان حضرت سلیمان ✨
#انیمیشن_قرآنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
6️⃣1️⃣6️⃣ قصه شب
💠 «لباس خیس!»
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: ساده زیستی و توجه به فقرا در زندگی امام علی علیه السلام
.
📎 #قصه_شب
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از هنرکده خوب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامانم با این ترفند سال به سال گازش تمیز نمیکنه😍
🍃❤️🍃
💫هنرکده خوب🌸
https://eitaa.com/joinchat/3080192769C63805fac79
#شعر
به هر کجا که میریم در اوّل هر کــلام
می روید رو لب ما گلبوته ها ی سلام
قدیمیا می گفتن چقدر خوب و زیبا
سلامتی میاره سلام برای دلهـــا
دوستی ها برپا میشه با یک سلام وخنده
درخت دشمنی ها ازریشه میشه کنده
ای چشمه ی محبّت سلام بکن تو هر بار
این هدیه قشنگیست درلحظه های دیدار
سلام به بچه های خوب و مهربونم 🌷
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
34.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚♀✨امیدوارم کودک دلبندتون از دیدن این #کارتن لذت ببره.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿
چند روزی بود که آقا زرافه به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند.
به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید.
سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت.
سنجاب به راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند.
فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند.
خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید.
همه به زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6