eitaa logo
دانلود
بچه های کربلا.mp3
1.34M
بچه‌های کربلا هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 قصه های خوب🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🏡 خانه برای اسباب بازی ها مادر علی با صدای جیغ از خواب پرید. سریع به سمت اتاق علی دوید. علی روی زمین نشسته بود. دستش را روی پایش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر به سمتش دوید و پرسید:« چی شده؟ بزار پاتو ببینم». علی همین طور که گریه می کرد گفت: «پام رفت روی یکی از این خونه سازی ها، دیگه دوستشان ندارم همش پاهایم را زخم می کنن!» مادر علی را بوسید و گفت: «عزیزم چیزی نشده، یه خراش کوچیکه. زود خوب میشه». مادر چسب زخمی به پای علی زد. چون کف پایش زخم شده بود. علی دیگر نمی توانست در اتاق بدود، برای همین جلوی تلویزیون نشست تا کارتون ببیند. مدتی گذشت، علی مادرش را صدا زد و گفت: «مامان گرسنمه، یه چیزی بیار بخورم». مادر لبخند زنان برایش یک بشقاب میوه آورد. ناگهان فریادی کشید و بشقاب میوه از دستش رها شد. مادر پایش را روی یک خانه سازی گذاشته بود. علی گفت: «چی شد مامان؟ چرا افتادی؟» مادر گفت:« از دست خونه سازی های تو» علی زد زیر گریه و گفت: «من که بهتون گفتم خیلی بد هستن کاش بریزمشون دور!» مادر گفت: « تقصیر اینا نیست، اگر براشون خونه درست کنیم زیر پا نمی مونن!» علی با تعجب گفت: «خونه شون؟» مادر گفت: «امروز هم پای من زخم شد، هم پای خودت». علی سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاک کرد. مادر از جایش بلند شد و گفت: «پسر قشنگم اسباب بازی هاتو یه جا روی زمین نریز، هر کدام رو لازم داری بردار بقیه را از خونه شون بیرون نیار». علی گفت: «امروز دایناسورم رو می خواستم که ته سبد بود مجبور شدم همه رو روی زمین بریزم». مادر کمی فکر کرد و گفت: « پس باید یه کاری کنیم تا زودتر اسباب بازیهات رو پیدا کنی». علی گفت:ذ«بله مامان جون. همه ی اسباب بازی های من توی یک سبده. وقتی یه چیزی میخوام مجبورم همه رو روی زمین بریزم» مامان علی به سمت آشپزخانه رفت و با چند تا سطل بزرگ برگشت. یکی از آنها را برداشت و به علی گفت: «این سطل برای حیوونات باشه، یعنی توی این سطل فقط حیوونات رو بریز». علی سطل بعدی را برداشت و گفت:« این سطل هم برای خونه سازیها» مامانش گفت:« آفرین. توی هر سطل یه چیزی بریز و روش هم یه نقاشی بچسبون که معلوم بشه توش چیه». علی خیلی خوشحال شده بود به اتاقش رفت. چند تا ورق آورد و چند تا نقاشی کشید و روی سطل ها چسباند. بعد با کمک مامانش اسباب بازی هاش را جمع کرد. اتاقش تمیز و مرتب شد. به مادرش گفت:«مامان چقدر خوب شد، حالا هر چی می خوام میتونم زود پیدا کنم». بعد مادرش را بغل کرد و صورتش را بوسید و از او تشکر کرد. قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🏴 دیشب یه سربند سبز بابام رو پیشونیم بست که روش نوشته بودند آقای من حسین است بابام منو با خودش به مجلس روضه بُرد خرما که دادن بهش با ذکر زیر لب خورد تو روضه خوندن دیدم گریه می‌کردن همه حسین حسین می‌گفتن با صدای زمزمه بلند شدیم وایسادیم تا بزنیم به سینه سینه‌زنی قشنگه ولی خیلی غمگینه وقتی تموم شد عزا غذای نذری دادن از بس که خوشمزه بود همه، غذا رو خوردن از اون موقع تا حالا همش دارم می‌خونم حسین حسین حسین جان آقای مهربونم قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
51.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان امام حسین علیه السلام🏴 هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 قصه های خوب🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🚥🚦چراغ راهنمایی🚦🚥 سبز و طلایی و سرخ حرفای من سه رنگه حرفامو خوب می‌فهمه هر کسی که زرنگه با سبز میگم بفرما با زرد میگم احتیاط قرمز یعنی توقف لطفاً بمون سر جات تا برسید سلامت به هر مقصد و جایی ایستادم تو خیابون برای راهنمایی 🌸🍂🍃🌸 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟ لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند. پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم. باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود. زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه! پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم. سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند. خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد. بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند. **📒 های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند. خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم. روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید. خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است. خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم! همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید. پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند. خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند. از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماجراهای سیب قرمز_صدای کل کتاب_431586-mc.mp3
5.88M
🍎ماجرای سیب قرمز 🌸ریزمیزو با یه دونه سیب، دل اهالی جنگل رو شاد می‌کنه. اما چه‌جوری؟ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼آرش کمانگیر در زمان منوچهر شاه ایران زمین جنگ های بسیاری میان ایران و تورانیان در می گرفت؛ در یکی از این جنگها افراسیاب شاه توران با لشگری عظیم به ایران حمله کرد، از سرزمین جیحون گذشت و تا مازندران پیش رفت. منوچهر پادشاه ایران در مقابل لشکر تورانیان مقاومت کرد اما این بار نتوانست سپاه بی شمار تورانیان را شکست دهد لشکریان توران مازندران را تحت محاصره در آوردند ایرانیان که از بدست آوردن پیروزی نا امید نشده بودند در شهر همچنان مقاومت می کردند. روزگار زیادی بدینسان گذشت و توان و نیروی زیادی از هر دو سپاه تحلیل می رفت اما ایرانیان چاره ای جز صبر نداشتند آنها نمی خواستند در مقابل افراسیاب تسلیم شوند سپاهیان توران از کمبود غذا و دوری از کشور خود به ستوه آمده بودند. هومان پهلوان پیشنهاد عجیبی به افراسیاب داد افراسیاب سخن او را پذیرفت و پیکی به سمت دربار ایران فرستاد، ول وله ای در میان پهلوانان و بزرگان ایجادشد همه می خواستند بدانند افراسیاب چه در سر دارد؟ پیک وارد شد و پیغام افراسیاب را به منوچهر شاه ایران رساند، همه در فکر فرو رفتند، هیچکس نمی دانست چه بگوید منوچهر نیز در فکر فرو رفته بود و هیچ سخنی نمی گفت و از ناراحتی رنگ به رخسار نداشت. .سکوتی سهمگین قصر را فرا گرفته بود یکی از پهلوانان سکوت را شکست و لب به سخن گشود که:(( ای شهریار، افراسیاب می خواهد با این شرط، خواری ایران زمین را ببیند)) همهمه دربار را فراگرفت یکی دیگر از پهلوانان گفت: آخر یک تیر مگر چه مسافتی را می تواند طی کند؟ بزرگترین و ماهرترین کمانداران سپاه فقط قادرند تیر را تا خیمه های دشمن پرتاب کنند، او چگونه از ما خواسته تا مرز ایران کشورمان را با یک تیر مشخص کنیم. پهلوانی دیگر فریاد برآورد: ای شهریار، تو خود می دانی که ما توان پیروزی بر سپاه توران را نداریم پس یا باید با آنها بجنگیم و همگی کشته شویم و یا شرط او را بپذیریم. یکی از وزیران منوچهر گفت: ای شاه اگر سپاهیان ایران از بین بروند تورانیان به هیچ یک از مردم رحم نمی کنند و مازندران را به آتش خواهند کشید. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6