eitaa logo
قصه های خوب🌸
4.7هزار دنبال‌کننده
230 عکس
232 ویدیو
1 فایل
﷽ تبلیغ نداریم⛔ قصه خواب ساعت ۲۱/۳۰ 🌷 ادمین👈 @AdmineKhob نماز @Namaz_Khob بازی @BazihayeKhob تربیتی @MadaraneKhob همسرداری @HamsaraneKhob مشاوران @MoshaveraneKhob آشپزی @AshpaziKhoob هنرکده @HonarkadeKhob سوغاتِ خوب @SoghateKhob گلخونه @GolkhoneKhob
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به نام خدای قصه های قشنگ 🌹 یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یک روزی از روزهای خدا، بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد.🐑 ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. 🌳 گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند.🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخ‌های کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می‌گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی‌آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه می‌رفت و آب بازی می‌کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند. بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می‌خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می‌ایستاد همانجا پنج دقیقه می‌خوابید. دوباره که گله راه می‌افتاد به سختی از جا بلند می‌شد و چند قدم می‌رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گل‌ها و علف‌های تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند. اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی‌گشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می‌کردم. بره کوچولو یه تصمیم جدید گرفته بود. به نظر شما تصمیم جدید بره کوچولو چی بود؟🐑 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹ابراهیم نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی دوست دارم شهید بشم، اما قشنگ ترین شهادت... 😍😭😍 🔸ماجرای غم انگیز شهادت ابراهیم هادی 😭 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر خورشید سرزمین ما 🌸شکر خدا 🌱تو کشور عزیزمان 🌸خورشیدی مهربان داریم 🌱قشنگتر از خورشید آسمان داریم 🌸خورشیدی که شبانه روز 🌱دل‌ها را پر نور می‌کنه 🌸غصه‌ها رو دور می‌کنه 🌱خورشیدی که نگین شهر مشهده 🌸امید سرزمین ماست 🌱نام او هم امام رضاست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
عروسک بهانه گیر مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان . مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام” بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد. مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد! مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم … مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر . آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟ مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه! دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته. مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت . بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده. مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره. مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد . بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت :مامّان …. مامّان …. من به به می خوام . مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون دوست داشتنی پوکویو این داستان : " بیس بال " 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مداد نق نقو ✏️ یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » ✏️✏️✏️✏️✏️ مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. ✏️✏️✏️✏️✏️ آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » ✏️✏️✏️✏️✏️✏️ مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه کنسرت آقای خرس 🐻 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💐💐💐💐💐💐💐 اول به نام خدا              خدای خوب و دانا که خیلی مهربونه           هرکی اینو می دونه بخشنده و رحیمه            خالق این زمینه گفته خدای مهربون         به حضرت محمد بگو به بندگانم               دور بشن از کار بَد پناه اونها منم                همیشه توی دنیا هرکجایی من هستم        کنار و یار شما بگو فقط خداوند              هست پادشاه جهان هرکه بگه غیر از این        رفته به راه شیطان قدرت و مالُ پولُ             داده خدا به آدم با فکر بد دور می شیم      از خدا جون ما کم کم گول نخورید آدما             که قدرت از سوی اوست شیطونه دشمن ماست    خدا داره مارو دوست قول بده آی بچه جون           دوری کنی تو از اون 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پدري فرزند خود را خواند دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت: فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟ پسر با تعجب پاسخ داد: چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد. پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد...... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6 ‎‎‌‌