eitaa logo
دانلود
خرچنگ بی دست و پا - @mer30tv.mp3
3.85M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦀💦خرچنگ💦🦀 لباسی از سنگ دارم شاخ ندارم چنگ دارم نه دم،نه پَر،نه گردن ببین چه شکلی ام من کج میروم، کجم من با راهِ راست، لجم من یه لونه دارم که برام قشنگه لونه من زیرِ یه تخته سنگه 🦀 💦🦀 🦀💦🦀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 💕💕 دشمن در شهر مورچه ها یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه های قشنگ🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊 در یک چمن زار زیبا و قشنگ آقا موشه با خانوادش زندگی می کرد.🐭 اون ها به تازگی صاحب فرزندی شده بودند. موش کوچولو با مراقبت های پدر و مادرش هر روز بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح آفتابی موش کوچولو از لونه بیرون رفت تا یه کمی بازی کنه، همین جور که مشغول توپ بازی کردن و دویدن بود، بدون این که حواسش باشه یواش یواش از لونه دور می شد، وقتی خسته و گشنه شد، یه نگاهی به اطراف کرد و دید اینجا رو اصلا نمی شناسه.🐭⚽️⚽️🐭 کمی با خودش فکر کرد گفت: کاری نداره لونه ام یه سوراخ گرد کوچولو داره الان پیداش می کنم! کمی جلو رفت و یه سوراخ گرد گوچولو دید تو رفت و بلند صدا زد، سلام مامان: من اومدم. 🐰خرگوش گفت: اینجا لونه من هستش، اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت. یه سوراخ دیگه دید، رفت تو بلند صدا زد سلام مامان؟ 🐀موش کور جلو رفت و گفت این جا لونه من هستش حتما اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت بیرون. کمی جلو تر رفت تا این که یک سوراخ گرد کوچولو دید و بلند صدا زد سلام! 🦔خانم جوجه تیغی گفت: سلام عزیزم کاری داری؟ گفت: من راه لونه ام رو گم کردم الان مامانم حتما خیلی نگرانم شده. شما نمی دونید لونه من کجاست؟ خانم جوجه تیغی گفت: من نمی دونم ولی کمکت می کنم لونه ات رو پیدا کنی. 🦔خانم جوجه تیغی از خانم کلاغه که بالای درخت زندگی می کرد خواست پرواز کنه و به بقیه بگه که موش کوچولو تو لونه اونه تا مامانش بیاد دنبالش.🐧 خانم کلاغه پرواز کرد و به همه می گفت که موش کوچولو گم شده و خونه خانم جوجه تیغی کنار دوخت بلوط هستش. مامان موشه که داشت دنبال بچه اش می گشت، صدای کلاغ رو شنید و سریع رفت خونه خانم جوجه تیغی و موش کوچولو قصه ما رو پیدا کرد و خیلی خوشحال شد.😊 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سنجاب کوچولو به کلاس اول میره. - @mer30tv.mp3
4.44M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 حضرت محمد (ص) پیغمبر خوب ما بسیار خوش سخن بود زیبایی کلامش الگوی مرد و زن بود عطر گلاب می‌داد لبخند مهربانش وقتی شکوفه می‌شد گل‌واژه بر لبانش با مهر و با محبّت با واژه‌های شیرین می‌داد درس ایمان می‌گفت قصّه‌ی دین دریای نور می‌دید پییغمبر امین را هرکس که گوش می‌داد آن صوت دلنشین را ما هم همیشه هر جا با هر که رو به روییم باید شبیه ایشان زیبا سخن بگوییم شاعر: سمانه رحیمی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام مثل بهاره گل و شکوفه داره بوی قشنگ دوستی همراه خود میاره وقتی سلام می کنی شاپرک ها میخندند بالهاشونو برامون باز می کنن می بندن 🌞 ☀️🌞 🌞☀️🌞 ☀️🌞☀️🌞 🌞☀️🌞☀️🌞 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸گوهـر و ایـاز روزی سلطان محمود بر تخت تکیه زده بود و تمام وزرا و امیران لشکرش نزد او جمع بودند که سلطان گوهری را از جیب لباسش در آورد و دست یکی از وزرا داد و گفت: «این گوهر چند می‌ارزد؟» وزیر گفت: «به اندازه صد خروار زر.» سلطان محمود گفت: «آن را بشکن.» وزیر گفت: «چگونه روا می‌دارم این گوهری را که بسیار قیمتی و باارزش است هدر برود و از ارزش بیفتد؟» سلطان محمود به وزیرش آفرین گفت و به او خلعت داد. سلطان گوهر را از وزیر گرفت و به صاحب منصب دیگری داد و به او گفت: «این گوهر نزد کسی که طالب اوست چند می‌ارزد؟» صاحب منصب گفت: «این گوهر به اندازه نیمی از مملکت سلطان می‌ارزد.» سلطان محمود گفت: «گوهر را بشکن.» صاحب منصب گفت: «شکستن این گوهر حیف است حیف است. دست من کی برای ضایع کردن و کم کردن دارایی و ثروت از خزانه شاه حرکت کرده است و چه وقت دشمن خزانه شاه بوده‌ام؟» سلطان محمود به او هم خلعت داد و از عقل و فراست او بسیار تعریف کرد. سلطان به تک‌تک امیران خود گوهر را داد و هر پنجاه یا شصت نفر آنها به تقلید از وزیر همان حرف را زدند و امیر به هرکدام از آنها خلعت‌های باارزشی داد تا این که نوبت به ایاز غلام سیاه پوست سلطان رسید. سلطان گوهر را به او داد و گفت: «اکنون تو بگو این گوهر تابناک چقدر می‌ارزد؟» ایاز گفت: «زیادتر از چیزی که من می‌توانم بگویم.» سلطان گفت: «زود آن را خردش کن و بشکن.» ایاز مثل کسی که به او الهام شده باشد دو سنگ از جیبش در آورد و گوهر را شکست که ناگهان فریاد و فغان وزرا و امیران به هوا رفت و گفتند: «این غلام چه سر نترسی دارد که گوهر تابناک پادشاه را شکست. مگر او از قیمت گوهر خبر نداشت؟ این کار جز نادانی او نیست.» ایاز وقتی این حرف را از آنها شنید گفت: «ای سروران نامدار آیا امر سلطان مهم‌تر است یا گوهر؟ ای کسانی که فقط به گوهر و مال سلطان توجه دارید و نه امر و دستور او! من هرگز به خاطر این سنگ رنگین از امر شاه سرپیچی نمی‌کنم و از او روی برنمی‌گردانم. آیا شما فکر نکردید که سلطان از این کار منظور و هدفی دارد و می‌خواهد شما را آزمایش کند؟» آه از نهاد وزرا و امیران به هوا برخاست و از خجالت سرشان را پایین انداختند و از ترس جانشان شروع به عذرخواهی نمودند. سلطان محمود رو کرد به جلاد و گفت: «زود سر از تن همه اینها جدا کن. این خس و خاشاک لایق همنشینی من نیستند. آنها به خاطر سنگی رنگین از امر ما سرپیچی کردند.» در این وقت ایاز نزد سلطان دوید و گفت: «ای صاحب کَرََََم بر آنها رحم کن. آنها مدتها در خدمت تو بوده‌اند از کشتن آنها جز دوری و فراقشان که بعدها متوجه آن می‌شوی چیزی نصیب شما نخواهد شد. کام خود را تلخ نکنید و از گناه آنها بگذرید. آنها مانند مستان کار خود را در بی‌خبری انجام دادند.» سلطان محمود به خاطر میانجیگری ایاز وزرا و امیرانش را بخشید و از خونشان درگذشت و روز به روز بر مهر و محبت سلطان نسبت به ایاز افزوده شد. 🌸🍂🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐻رنگ قهوه ای🐻 یه پیرهن قهوه ای مامان برام میدوزه خیلی کارش زیاده دلم براش میسوزه 🐻 🐻🐻 🐻🐻🐻 🐻🐻🐻 ـ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6