eitaa logo
دانلود
🌷 حضرت خدیجه علیها السلام مادربزرگ دوباره امشب یه قصه داره از حضرت خدیجه(س) حرفای تازه داره میگه: گلم خدیجه(س) بانویی رستگاره همسر پیغمبره کنار ماه، ستاره مادر حضرت یاس تو دامنش بهاره گفته رسول جانها خدیجه جان نثاره برام تا غار حرا آب و غذا میاره تمام اموالشو برا خدا میذاره هیچ کسی توی قلبم جای اونو نداره یه عده نامسلمون بی ادب و بی چاره اذیتش می کردن تا بگه دین نداره یا مثل آدم بَدا از دین حق بیزاره اما خبر نداشتن مادر ما بیداره با صبرو رنج بسیار حافظ دین یاره بعد هزار سال هنوز چراغ راه تاره مثل یه ابر  رحمت لطفش به ما می باره شاعر: سعید وحیدی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🎲🏵دارکوب نوک قرمز🏵🎲 یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید. یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟» دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم.» یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کم کم تاریک شد. یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید. دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید. دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدار شدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یک خواب دیدم.» یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟» دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کرمها داشتند گریه میکردند و میگفتند تو رو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم. دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم.» یاسمن گفت: «خب کرمها را نخور.» دارکوب گفت: «اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم.» یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم.» آنها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیدا کنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندانهای تیزش فندق میشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندق بخوری؟» دارکوب گفت: «من که دندان ندارم.» آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک توی آب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی ماهی بخوری؟» دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهی بخورم.» هوا کم کم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانه برگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت توی آشپزخانه. مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقاب غذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد و گفت: «زود باش بیا پشت پنجره. میخواهم برایت کمی غذا بریزم.» او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذا بخورد. آنها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند. 🏵 🎲🏵 🏵🎲🏵 🎲🏵🎲🏵 🏵🎲🏵🎲🏵 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روباه و لک لک 🦊🦊🦊🦊🦊 🦩🦩🦩🦩🦩 روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی  می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت  کند و به آنها بخندد. کسی  از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی  می کرد که باادب و خوش اخلاق  بود. روباه تصمیم گرفت  لک  لک را هم مسخره کند. یک  روز به لکل لک گفت :« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.» لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را  قبول  کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. ادامه دارد... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
موش موشک غرغرو_صدای اصلی_445971-mc.mp3
9.6M
🐭موش موشک غرغرو 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر ﴿ میلاد نبی اکرم ﴾ صلی الله علیه وآله 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸نور آسمان 🍃آمده زمین 🌸خشم و کینه را 🍃برده آن امین 🌸شهر مکه شد 🍃پاک و با صفا 🌸چون‌که آمده 🍃رحمت خدا 🌸بوده آن نبی 🍃پاک پاک پاک 🌸مثل یک گلی 🍃در میان خاک 🌸بوده در دلش 🍃عشق ایزدی 🌸بوده یاورش 🍃مرتضی علی ع 🌸دین او همان 🍃دین رحمت است 🌸دین کامل و 🍃دین آخر است 🌸دین مصطفی 🍃کامل و تمام 🌸بر محمد و 🍃آل او سلام 🌸🌼🍃🌼🌸 🍃🌼🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🐓خروس🐓🌿 دویدم و دویدم به یک خروس رسیدم گفتم سلام! نگام کرد قوقولی قوقو صدام کرد گفتم چقدر تو ماهی چش نخوری الهی پرهای رنگی داری تاج قشنگی داری الهی ای خروس جون هیچوقت نشی فسنجون 🐓 🌿🐓 🐓🌿🐓 🌿🐓🌿🐓 🐓🌿🐓🌿🐓 🍃🌼🍃🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ👶🧕 مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد . مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. 🐧 مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد . نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت. مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت. مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد. به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه. کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟😒 نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره .🐜 مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی ! نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار . مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو . نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه . مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.😊 اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.😉   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دلم برای مامانم تنگ شده _صدای اصلی_399969-mc.mp3
9.66M
🏫دلم برای مامانم تنگ شده 🌼این قصه درباره ی ،محمدرضا امیرعلی، آرش و پارساست که امسال به مدرسه رفته و کلاس اولی هستن. توی مدرسه امید اتفاقات زیادی میفته و خانم معاون و معلم مهربان کلاس به بچه ها کمک میکنه که با هم مشکلاتشون رو بشناسن و راه حلی برای اونها پیدا کنن. در این برنامه یکی از بچه ها دلش برای مادرش تنگ شده و میخواد بره خونه... 🌸حالا ببینیم خانم معلم چطوری بهش کمک میکنه تا مشکلش رو حل کنه...👆 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🎗🏵آلو🏵🎗 گردم و گردو نیستم زرد و لیمو نیستم محصولی از تابستون تو خونه ها فراوون لواشکم حرف نداره اشک تو چشاتون میاره هم ترش و هم شیرینم رو شاخه ها ببینم 🏵 🎗🏵 🏵🎗🏵 🎗🏵🎗🏵 🏵🎗🏵🎗🏵 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
به نام تهمت زدن یکی بود یکی نبود یک خواهر و برادر بودند به اسم های ثنا و سینا. سینا چند سالی بزرگتر از ثنا بود و هر دو بچه های خیلی خوبی بودند و به حرفهای پدر و مادرشون گوش می‌کردند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. فقط گاهی وقتها وسایل شخصی و اسباب‌بازی‌های خودشون رو بعد از بازی جمع نمی کردند. یک روز سینا ماشینهای کوچولو بازی شو آورده بود توی هال تا با آنها بازی کنه. همون موقع ثنا آمد و ازش خواست تا اجازه بده که با ماشین قرمزش بازی کنه. ولی سینا اجازه نداد و گفت که من این ماشین رو خیلی دوست دارم و نمیتونم بهت بدم. ثنا با ناراحتی به اتاقش رفت. بعد از اینکه سینا کمی بازی کرد خسته شد و رفت برنامه کودک تماشا کرد. مامان چندین بار به سینا گفت که ماشین ها رو از توی هال جمع کن ولی سینا فقط می گفت باشه و متاسفانه جمع نمی کرد و فقط برای اینکه زیر پا نیاد با پا ماشین ها رو از وسط به گوشه هال می کشید. شب قبل از خواب پدر و مادر از سینا خواستند که اول ماشین هاشو جمع کنه و بعد به اتاق برای خواب بره. سینا هم تمام ماشین ها را جمع کرد ولی هرچی گشت خبری از ماشین قرمز نبود. سینا توی هال و آشپزخونه رو گشت ولی ماشین پیدا نشد یکدفعه به یاد ثنا افتاد که امروز ماشین قرمز رو میخواست. با خودش گفت حتماً ثنا، ماشین رو برداشته و به خاطر همین به اتاق ثنا رفت و گفت : زود باش ماشین منو بده. بدون اجازه نباید اونو برمیداشتی. ثنا خیلی تعجب کرد و گفت من هیچ ماشینی بر نداشتم ولی سینا مطمئن بود که کار ثنا بوده و شروع کرد به گشتن اتاق خواهرش. ثنا مامان و بابا رو صدا زد و وقتی مامان و بابا به اتاق ثنا آمدن و سینارا در حال به هم ریختن اتاق ثنا دیدن خیلی تعجب کردن. بابا سینا را صدا زد و آروم کرد. و بهش گفت: وقتی چیزی رو با چشم خومون ندیدیم نباید به کسی تهمت بزنیم. سینا گفت درسته که من ندیدم ولی مطمئنم که کار خودشه، چون امروز ماشین رو خواست و من بهش ندادم. حتما وقتی سرگرم دیدن کارتون بودم اون رو برداشته. پدر سینا را به اتاقش برد و ازش خواست تا بخوابه و فردا دوباره بگرده. سینا شب بخیر گفت و خوابید. ولی صبح هر چی گشت، نتونست ماشین رو پیدا کنه. به خاطر همین با ثنا قهر کرد. چند روزی گذشت سینا هنوز با خواهرش قهر بود. آخر هفته قرار بود پدر بزرگ و مادربزرگ به خونه آنها بیایند و چند روزی رو اونجا بمونن. پدر و مادر تمام خونه رو تمیز کردند و از سینا و ثنا هم خواستند تا اتاق های خودشون رو مرتب کنند. مامان و بابا مبل‌ها را جابجا کردند تا بتوانند زیر مبلها رو خوب دستمال کشی کنند. همون موقع چشم بابا به ماشین سینا افتاد. بابا سینا رو صدا زد و ماشین را به او داد. سینا متوجه شد که وقتی با پا ماشین ها را از وسط هال به اطراف می کشیده تا زیر پا نرن ماشین قرمز چون خیلی کوچک بود زیر مبل رفته و سینا متوجه نشده. سینا متوجه اشتباه خودش شده بود و فهمیده بود که ثنا مقصر نبوده ولی نمی دونست چطوری از خواهرش معذرت خواهی کنه. سینا فکرهاشو کرد و تصمیم خودش رو گرفت. به اتاق خواهرش رفت و از ثنا به خاطر رفتار بد این مدت معذرت خواست و ماشین قرمزش رو که خیلی دوست داشت به خواهرش هدیه داد. ثنا هم که دختر خوب و مهربونی بود برادرش رو بخشید و هدیه را قبول کرد و از آن روز سینا یاد گرفت که بهتره وسایلش رو جمع کنه تا اینجور اتفاقات پیش نیاد. نویسنده: مریم طیلانی 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دوستی مدادها_صدای اصلی_445964-mc.mp3
9.7M
✏️ ✏️ دوستی مدادها مدادرنگی ها در جعبه مدادرنگی زندگی میکردند، البته مدادرنگی ها تنها نبودند. 👆بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. ☺️قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸پیامبرِ مهربانی به دنیا آمدی تا مهربانی بِگیرد بارِ دیگر جانْ دوباره جهانِ خَسته از نا مهربانی بِگیرد با تو بَس سامانْ دوباره تو از سوی خدا مأمور گَشتی بِگیرد آبرو انسانْ دوباره بگو تَقوا مِلاک است و دِگر نیست تفاوت بِینِ این و آن دوباره چو ابراهیم بیا بُت خانه ها را به دستِ خود نِما ویرانْ دوباره بگو با مردم از یِکتا پَرَستی که برگردد به دل ایمانْ دوباره بُوَد قرآنِ تو لُطفِ الهی نمی آید چو این قرآنْ دوباره به حرف و سیره اَت هرکس عمل کرد نَرفته در رهِ شیطانْ دوباره 🌼شاعر : علیرضا قاسمی 🍃🌼🍃🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6