eitaa logo
دانلود
🌸 آداب دعا کردن وقت سحر، وقتی هوا هنوز تاريک بود، فاطمه پا شد آب بخوره كه ديد مامان نماز می خونه. فاطمه نشست و به مامان نگاه كرد. مامانش اول نماز خوند، بعد به سجده رفت و وقتی بعد از مدتی سرش رو از روی مهر برداشت، دستاشو بالا برد  و اشک از چشماش جاری شد. خوب كه با خدا حرف زد دستاشو به صورتش كشيد و آمين گفت. فاطمه كه ديگه خوابش نمی اومد رفت كنار مامان و پرسيد: شما اون موقع تا حالا چی كار مي‌كردين؟؟! مامان جواب داد: دعا می كردم. فاطمه گفت: می دونم، فهميدم كه دعا می كردين ولی شما يه كارای ديگه‌ای هم انجام می‌دادين! مامان لبخندی زد و گفت: اونا آداب دعا كردن بود. ما برای حرف زدن با خدا هم آداب داريم. مثلا قبل از دعا كردن صدقه ميديم، عطر ميزنيم دعامون را با بسم الله و تشكر از خدا  شروع می كنيم و يادمون نميره كه اول و آخر دعا صلوات بفرستيم. فاطمه پرسيد: مامان ما هميشه و همه جا ميتونيم دعا كنيم؟ مامان جواب داد: بله ما هميشه و همه جا می تونيم با خدا حرف بزنيم ولی يه وقتايی دعامون زودتر مستجاب ميشه، مثل وقتی بارون مياد، موقع سحر، يا وقتی كه صدای اذان همه جا می پيچه. فاطمه كه از دونستن اين همه آداب قشنگ خوشحال شد، پرسيد: من فقط برای خودم ميتونم دعا كنم؟! مامان گفت: نه عزيزم، ما برای دوستان، همسايه‌ها، پدر و مادر و همه و همه ميتونيم دعا كنيم. راستی يادت باشه هيچ وقت از دعا كردن خسته نشي و دعاهات رو تكرار كنی  و هميشه اميدوار باشی كه خدا دعای تو رو مستجاب ميكنه. الان اگه دوست داری، برو وضو بگير و بيا تا كنار هم ديگه نماز بخونيم و دعا كنيم. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ساقه ي ني-mc.mp3
3.81M
ساقه ی نی  🎶 با صدا ی : پگاه رضوی   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
 من یه درخت هستم🌳 بلند و سبز هستم                             تو خاک ریشه دارم روشاخه میوه دارم  پاک می کنم هوا را شاد می کنم  شما را  اگر تو  ماه اسفند  تو یک نهال بکاری   سال دیگه می بینی که یک درخت داری🌲 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 💕💕 🦋 پروانه ی زيبا 🦋 يكي بود يكي نبود. جنگل زيبا و سرسبزي بود كه همه ي حيوانات آن براي مهماني بزرگ آماده مي شدند. اين مهماني هر سال در يك شب بهاري زيبا برگزار مي شد تا همه ي حيوانات جنگل با صفا و صميمت دور هم جمع بشوند.حيوانات خوش حال بودند، با هم مي گفتند و مي خنديدند، پروانه ي زيبا هم روي يك گل نشسته بود و از گرماي آفتاب لذت مي برد. سنجاب كوچولوها كه از درخت بالا مي رفتند، پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «پروانه ي زيبا ما داريم براي همه ي ميهمان هاي امشب فندق جمع مي كنيم. مي خواهي يك فندق هم به تو بدهيم؟» پروانه ي زيبا گفت: «نه، من خيلي ظريف تر و زيباتر از اين هستم كه بخواهم يك فندق داشته باشم.» سنجاب ها پشت سر هم دويدند و رفتند. يك كم كه گذشت خرگوش ها كه از اين طرف به آن طرف مي پريدند، پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «ببين ما چه خوش گل شديم، دور گوش هاي مان حلقه ي گل پيچيده ايم. مي خواهي يك حلقه ي گل هم به تو بدهيم؟» پروانه ي زيبا گفت: «نه، من زيبا هستم و نياز به حلقه ي گل ندارم.»خرگوش ها هم جست زدند و رفتند. چند ساعتي گذشته بود كه چند تا گنجشك كوچولو پروانه ي زيبا را ديدند و گفتند: «پروانه ي زيبا مي خواهي امشب با ما بالاي سر مهمان ها پرواز كني و با هم آواز بخوانيم.» پروانه گفت: «نه؛ من با شما پرواز نمي كنم، من خيلي زيبا هستم.» گنجشك ها هم پر زدند و رفتند. بالاخره مهماني شروع شد . جشن امسال خيلي باشكوه بود. پر از چراغ هاي بزرگ و روشن بود و يك آيينه ي بزرگ هم آن جا بود. هوا كه تاريك شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهماني رساند. ديد همه ي حيوانات مشغول خنديدن و بازي كردن هستند. انگار هيچ كس منتظر او نبود. يك مرتبه يك پروانه ي زيبا مثل خودش را ديد و سريع به طرفش رفت . آن پروانه هم همين طور به او نگاه مي كرد، پروانه ي زيبا ساعت ها به بال هاي زيباي پروانه نگاه كرد. بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخكش را كه به سمت او برد، يك مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهميد كه آن پروانه تصوير خودش در آيينه است. وقتي برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديگر مهماني تمام شده بود و همه ي حيوانات به خانه هاي شان رفته بودند. پروانه ي زيبا خيلي ناراحت شد؛ چون فهميد زيبايي اش باعث شد كه تمام شب را تنها بماند . تصميم گرفت گه ديگر به خودش مغرور نباشد و همه ي حيوانات را دوست داشته باشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
gharghavol.mp3
9.07M
قصه قرقاول خوش شانس اجرا :خاله سحر 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر منظم بودن اینو همه خوب می‌دونن بچه‌ی خوب منظمه تو خونه یا تو مدرسه ریخت و پاشش خیلی کمه لباس‌هاشو تا می‌کنه این چیزا رو خوب می‌دونه جای کتاب که هر جا نیست میذاره تو کتابخونه بی نظمی و شلختگی توی کارش راه نداره وسایلش مُرتبه هر چیزی رو جاش میذاره چه خوشحالم عزیز من تو هم خوب و منظمی دقیقی و مرتبی مودب و حواس‌جمعی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌲 درخت خوابالو یکی بود، یکی نبود. پیرمرد زحمت کشی بود که در دوران جوانی درختی کاشته بود اما این درخت میوه نمی داد چون همیشه می خوابید. پیرمرد دیگر ناامید شده بود. روزی پیرمرد اندیشید و با خود گفت:«این درخت فقط می خوابد… نه میوه ای دارد که پولی به دست آورم و نه کاری برای زیبایی طبیعت می کند… پس باید آن را قطع کنم… همین الان باید دست به کار شوم.» پیرمرد بلند شد. وسایل خود را برداشت. نام خداوند را بر زبان آورد تا درخت را قطع کند. ولی احساس کرد که پلک هایش سنگین شده است. با خود گفت:«حالا می خوابم، عصر سرحال می شوم و این درخت را قطع می کنم.» پیرمرد بعد از گفتن این جمله خوابش برد. او سه ساعت خوابید. وقتی بیدار شد خورشید غروب کرده بود و اذان می گفتند. پیرمرد که دید شب شده بلند شد و به خانه رفت، وضو گرفت و نماز خواند. صبح روز بعد به طرف درخت به راه افتاد. در راه، گرفتار یک پیرمرد پرحرف شد. پیرمرد کشاورز مجبور شد تا شب با این پیرمرد پر حرف حرف بزند و به سئوالات او پاسخ بدهد. در نتیجه نتوانست آن روز هم درخت را قطع کند. روز بعد پیرمرد بلند شد و خود را آماده کرد تا برود. در راه احساس ناراحتی می کرد چون واقعاً نمی خواست درخت قطع شود. وقتی رسید تبر را برداشت تا درخت را قطع کند. در آن موقع ناگهان چشمش به به میوه های درخت افتاد که تازه در آمده بودند. با خوشحالی گفت:«میوه…! بالاخره درختم میوه داد!» پیرمرد فراموش کرده بود که این سه ماه که درخت خوابیده بود فصل زمستان بود. او فکر کرد و به یاد دوران جوانی اش افتاد. در آن موقع او به درخت رسیدگی نمی کرد و به آن کم آب می داد و به خاطر همین بود که درخت میوه خوبی نمی داد. ‌‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
4_5895599412767360042.mp3
1.94M
☆ برگ کوچیکه انگور☆ با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خورشید:🌞 سلام سلام آی بچه ها آی پدرا آی مادرا مربیای مهربون منم منم خورشید خانوم زمین:🌏 زمینم و زمینم می چرخم و می چرخم  دور خودم می چرخم دور خورشید می چرخم دور خودم بچرخم شب می شه و روز می شه دور خورشید بچرخم سال می شه خوب بچه ها باید بدونید یک سال چهار فصل داره چهار فصل زیبا داره فصل اول بهاره بهار:🌸 بهارم و بهارم شادی با خود میارم شکوفه های سفید گل های تازه دارم سه ماه دارم همیشه فروردین اولیشه اردیبهشت و خرداد ماه های بعدیش می شه تابستان:☀️ تابستونم تابستون پرنده های رقصون میوه های رنگارنگ اومد تو باغ و بستان دومین فصل سالم بعد بهار می آیم تیر و مرداد و شهریور سه ماه گرم دارم پاییز:🍂🍁 پاییزم من بچه ها فصل باد و سر و صدا برگای زرد می ریزم از شاخه درختا بارون می باره نم نم سه ماه دارم پشت هم مهر و آبان و آذر پشت گرما می شه خم زمستان:⛄️ زمستونم من سردم نگی که خبر نکردم لباسای گرم بپوشین نگی که خبر نکردم دی که بشه من میام برف میاد پشت بام دو ماه آخر سال بهمن و اسفند تمام بعد زمستون بچه ها باز دوباره بهار می شه عید می شه نوروز می شه😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بزغاله خجالتی توی یک ک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط  یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند. اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و باز هم همان خجالتی رفتار می کرد. یک روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند. چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول درگوش سگ  یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد. سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می شه. اما من تند تند راه میرم می تونی بهم برسی؟ چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می دود و می آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم  حرف می زدن و می خندیدن. چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 «پادشاهی که تونست یه بهشت زیبا بسازه» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: سرانجام ظلم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6