قلابهایی که صیدم کردند 🎏
#هلو_برادر #مجموعه_داستان #چند_از_چند
امیدوارم این نظر موجب سوء برداشت بانوان نویسندهای که مخاطب این کانال هستند نشود!
منظورم از اینکه نوع لحن قلم زنانه است، یعنی اینکه اگر شما نام نویسنده را هم بپوشانید میفهمید که نویسنده داستان زن بوده. سلیقه شخصی بنده این لحن را نمیپسنده. همین!
و الا بانوان نویسندهای هستن که بنده جلوی متن و قلمشون لُنگ میاندازم.
امروز سر جلسه نقد، خدا خدا میکردم که آن داستان را نخوانند. از قبل کلاس داستان را خوانده بودم. فاجعه بود. یکی از مزخرفترین چیزهایی که در عمرم با آن رو به رو شده بودم. هر کلمهاش که جلو میرفت، یک قدم به زوال عقل نزدیک میشدم. توی مسیر کلاس با خودم گفتم اگر خدایی نکرده همین داستان را وسط بیاورند، بدون هیچ مراعاتی با نقدم میترکانمش. سه چهارتا کلمه و مثال سنگین و باردار هم آماده کرده بودم تا توی حرفهایم به عنوان تیرخلاص استفاده کنم. همیشه عقیدهام این بوده که نقد داستان باید طوری باشد که بعد از آن آدم به همین راحت جرئت نکند که چیزی بنویسد و کلمه پس بیاندازد. درباره این داستان هم عقیده داشتم باید نویسندهاش را به کل از نوشتن منصرف کنم. داستان هیچ نکته مثبتی نداشت که بشود آن را به زبان آورد. در پس هر جمله باید زور میزدی تا بفهمی این چه ربطی به جمله قبل دارد و در آخر هم نمیفهمیدی.
و شد آنچه نباید میشد. بین سه داستانی که داخل گروه گذاشته بودند، دقیقا همان داستان برای نقد وسط آمد. داستان را پیرمردی نوشته بود که گویا سابقه معلمی داشته. سن و سال و ریش سفیدش اصلا برایم مهم نبود. کاملا آماده بودم که ماشه نقدم را بچکانم توی مغزش.
طبق معمول، اول کلاس کسی داستان را بلند میخواند و بعد نقدها شروع میشد. آنقدر متن فاجعه بود که سرم را در گوشی چپاندم و حواسم را به هر جای عالم میپراندم که دوباره متوجهش نشوم. پشت میز جوری وانمود میکردم که مثل بقیه دارم پی دی اف داستان را میخوانم.
نقد شروع شد. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. استاد مستأصل مانده بود که چه بگوید. بالأخره توانست بگوید «کسی آخر داستان رو متوجه شد؟» چشمهای بالا رفته جوابشان واضح بود. جیکی از کسی در نیامد. از پیرمرد خواست داستان را توضیح دهد. پلکهایم کنار ابروهایم ماسیدند وقتی فهمیدم چه چیز فاجعهتری در ذهنش ساخته. خدا را هزار مرتبه شکر که آن را نتوانسته بود روی متن پیاده کند وگرنه وسط جوانی تنش عصبی گرید بالا میگرفتم و موهایم بر باد میرفت.
بعد از توضیحات پیرمرد، استاد در نهایت متانت دو سه تا تکنیک مثل نگو نشان بده را گفت که در متن رعایت نشدند و از اینجور حرفها. اما همه میدانستند بدیهیترین چیزها هم در این داستان رعایت نشده چه برسد به تکنیکهای فرمی. سطح داستان از انشاء ابتدایی هم پایینتر بود. دلم به حال شاگردانش میسوخت که چه خزعبلاتی را از پیرمرد به عنوان داستان شنیدهاند.
دقیقا نفهمیدم چطور شد که سرم را بالا آوردم اما همان لحظه با استاد چشم تو چشم شدم. گفت «تو نقدی به داستان نداری؟» جلسات قبل هم نقد کرده بودم و بدش نمیآمد سر این داستان هم توپ را تو زمین من بیندازد. اما کار خدا آن لحظه دهانم خشک شد و فقط توانستم بگویم«متأسفانه وقت نکردم داستانو بخونم» تابلوترین دروغی بود که گفتم. چون اصلا نیازی به خواندن من نبود. همین چند دقیقه پیش کنار دستیم متن را بلند خوانده بود. از طرفی همه فکر میکردند که من هم مثل آنها pdf را موقع خوانش میخواندم.
از شانس مزخرفم پیرمرد دقیقا صندلی رو به روی من بود. بعد از استاد با او چشم تو چشم شدم. مات نگاهم میکرد و خیره شده بود. آب دهانم را قورت دادم و مصنوعیترین لبخند دنیا را به نشانه تأسف نشانش دادم. از آن لبخندها که ده سانت لبت را کش میدهند اما هیچ چروکی کنار چشمت نمیافتد.
جلوی چشمان و صورت تکیدهاش داشتم جان میدادم که یک شیرپاک خوردهای از آنور کلاس گفت«اما استاد آقای فلانی نسبت به دورههای قبل قلمشون خیلی پیشرفت کرده و ما ها که با ایشون بودیم متوجه این موضوع هستیم» استاد جواب داد«دورههای قبلی رو که من نبودم اما اگر اینطوره به افتخارشون دست بزنید» انگار همه منتظر همین لحظه بودند که کار یکجوری به خیر تمام شود و آزاد شویم.
اما قبل از اینکه کسی دست بزند پیرمرد به معصومیت یک پسربچه هشت ساله و با صدای لرزان گفت«شما لطف دارید. من فقط آرزومه که قبل از مرگم یه داستان خوب بنویسم. همین» و ارتعاش صدایش موقع گفتن «همین» هنوز توی مغزم است. وقتی که صدای تشویق بالا گرفت، پیرمرد روی صندلی جا به جا شد. کناره لبهایش را سفت کرده بود و به زور داشت گریهاش را خفه میکرد. عینک باریکش را بالا گرفت و نم اشکش را با کناره انگشت پاک کرد.
ای کاش آن لحظه من آدم نبودم و دوربین بودم تا این لحظه را ضبط میکردم و به همه نشان میدادم. آن اشک در آن لحظه، از هر اشکی که از گونه یک آدم مهم موقع گرفتن یک جایزه خیلی مهم در بالای سن میافتد، سینماییتر و جذابتر بود. پیرمرد با آن داستان مزخرف و اشکش تنه به تنه اشک ویل اسمیت هنگام گرفتن اسکار زده بود و چقدر از دست زدن بقیه احساس غرور کرده بود. و چقدر من از دروغم خوشحال بودم.
#هر_مزخرفی_مزخرف_نیست
#دروغ_هم_گاهی_بد_نیست
پ.ن:
این جلسه نقد، خارج از مدرسه مبنا و بیربط به آن است.
صاحبخانه ما، خانمی است که مستأجرهای زیادی دارد. از ملّاکهای معروف و از قدیمیهای شهر است. کلی خانه در این شهر دارد. اگر بگویم همه خانههای شهر برای اوست، پر بیراه نگفتهام. در کل شهرمان و حتی شهرهای دیگر هم عزت و احترام عجیبی دارد. حرف روی حرفش نیست. در گوشی بهت بگویم، که این خانم مجرد است. اما نه اینکه خیال کنی خدایی نکرده عیبی دارد، نه، کسی تا به حال وجود نکرده که خودش را در شأن او ببیند.
حساب و کتابهایش هم خاص است. کسی زیاد از آن سر در نمیآورد. از هر کسی هر چقدر بخواهد اجاره میگیرد. حتی زمان تحویل اجارهاش هم معلوم نیست. از بعضیها سال به سال میگیرد، از بعضیها ماه به ماه، از بعضیها هفته به هفته و از بعضیها هم هر روز! بعضیها را هم به خودشان واگذاشته. میدانی، یکجورهایی بستگی به خود مستأجر دارد. بستگی به این دارد که چقدر گرفتار است. خوبیاش این است که از آخوندها بیشتر از همه اجاره میگیرد. از بعضیهایشان روزی دو سه بار اجاره میگیرد. سیستم اجارهگرفتنش هم خاص است. مهم نیست چه وقت روز یا شب است، یا در چنتهات چقدر داری، به محض اینکه صدایت میکند باید دم خانهاش بروی و اجارهات را پرداخت کنی. البته که با همه این اوصاف، کسی نیست که راضی نباشد. همه به این اجاره و مدل کار این خانم عادت کردیم.
از جایی که کل امور شهر در دست این خانم است، شهرمان پر از برکت و آرامش است. هر کسی تا به حال آمده همین را گفته که «چقدر شهرتان آرامش دارد. اصلا وقتی میآییم دلمان باز میشود. خوش به حالتان. کاش شهر ما هم یکی مثل این خانم داشت که کار را دست میگرفت». راست میگوید. تازه خبر ندارند که ما به غیر از خانه، چیزهای دیگرمان را هم از او میگیریم. یک جورهایی همه امورمان وابسته به اوست. حتی اگر بخواهیم به کربلا یا مشهد یا هرجای دیگر سفر کنیم، اول از همه از او اجازه میگیریم. فقط آنهایی که اهل این شهر هستند میدانند که اگر برای زیارت مشهد یا کربلا یا هر شهر زیارتی دیگر مجوز این خانم را داشته باشی، حسابت را از بقیه جدا میکنند. اصلا جور دیگری تحویلت میگیرند. مخصوصا در مشهد. چون انگار برادر خانم آنجاست و مستأجرهای خواهرش را رو کم کنی هر چه حاتم و دست به جیب است تحویل میگیرد. او هم از ملاکها و صاحبخانههای به نام آنجاست. البته خود خانم که میگوید کل کشور زیر نگین برادرش است، حتی شهر ما. در هر صورت پارتی داشتن با این خانواده برای ما خیلی نان و آب داشته. از شهرهای دیگر هم زیاد به شهرمان میآیند. آنها هم هر کدام یک وقتی میآیند و اجارهشان را میدهند و میروند. گفتم که صاحبخانهمان ملّاک بزرگی است. کارش را مدام توسعه میدهد. اما خب حساب ما که همشهریاش هستیم یکم فرق دارد.
اگر خدایی نکرده، زبانم لال، اهل این شهر و مستأجر این خانم نبودیم، نمیدانستیم که چه خاکی باید به سرمان کنیم. زندگی خیلی سخت است، خودت که میبینی، هر جا بروی و هر کاری کنی باز هم زیر فشار هستی. اما این برای بقیه است. صاحبخانهما اصلا نمیگذارد آب در دلمان تکان بخورد. با همان اجاره گرفتن کارمان را راه میاندازد. گفتم که سیستم کارش کمی عجیب و غریب است. از ما گرفتاریها و دردها و غصههایمان را به عنوان اجاره میگیرد. از آنهایی که وضعشان خیلی خراب است اشک هم میگیرد. بعضیها هم که طمع دارند، مدام به خانهاش میروند و چانه میزنند که در آن دنیا هم مستأجر او باشند و مدام میگویند«یا فاطمة اشفعی لنا فیالجنة». صاحب خانه ما بهترین صاحبخانه دنیاست.
#خانم_صاحبخانه
#همسایه_سایهات_به_سرم_مستدام_باد
#قم_سالهاست_با_نفسش_زنده_مانده_است
#باور_کنید_پیش_مسیحا_نشستهایم
@Ghollabha
هر جا میرفت همه چیز را بو میکرد. دیوانهاش خواندند و او را به باد تمسخر گرفتند.
در کوچه و خیابان زیاد به آدمها خیره میشد. هیزش خواندند و چشمانش را کور کردند.
برای درک لطافت، تن زنی را لمس کرد. به جرم تعرض و بیحیایی دستانش را قطع کردند.
به هر جایی میرفت و سرک میکشید. جاسوس و سارق حکمش دادند و پاهایش را قطع کردند.
یک سوال پرسید. مرتدش خواندند و تبعیدش کردند.
بیچاره فقط یک نویسنده بود. کتابی نوشت. همه تحسینش کردند.
پ.ن:
۱.کل برداشت من از حرفهای امروز استاد جوان همین متنی بود که نوشتم.
۲. برای خود من هم سوال شد که آدم بدون دست و پا و چشم و این شرایط، چجوری میتونه بنویسه؟ به نظرم اگه حرفی داشته باشه باز یه راهی برای نوشتن پیدا میکنه. علی الحساب شما مفهموم رو دریابید.
@Ghollabha
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسینبن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃
فراخوان پذیرش *خادم اربعین*
۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
🔸خادم فرهنگی
🔸خادم مهدکودک
🔸خادم مترجم
🔸خادم رسانه ای
🔸خادم تدارکات و پشتیبانی
🔸خادم ماساژ
🔸خادم پانسمان
ثبت نام از طریق لینک زیر:
https://survey.porsline.ir/s/xcXV3Clp
کسب اطلاعات بیشتر:
🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام
🔰 n_sadat_hashemi@ در پیامرسان بله
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسینبن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃
فراخوان پذیرش *خادم کادر درمان* اربعین
۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
*پزشک متخصص*
🔻طب اورژانس
🔻ارتوپدی
🔻قلب
🔻داخلی
🔻عفونی
🔻اطفال
🔻طب سنتی
🔻زنان
🔻پزشک عمومی
🔻دندانپزشک
🔻داروساز
*کادر درمان متخصص*
🔹فیزیوتراپی
🔹پرستاری
ثبت نام از طریق لینک زیر:
https://survey.porsline.ir/s/84gZ6hCg
کسب اطلاعات بیشتر:
🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام
🔰 n_sadat_hashemi@ در پیامرسان بله
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسینبن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃 فراخوان پذیرش *
نمیدانم قبلا هم گفتهام یا نه، اما من از ۳۶۵ روز سال فقط بیست تا بیست و سه روزش را زندهام. الباقی روزها را در قبر خودم میگذرانم. ده روز از این بیست روز متعلق به زمان اربعین است که در موکب مواسات خدمت میکنم. دقیق نمیتوانم برایت توصیف کنم که آنجا چه زندگی قشنگی برای خودم دارم. اما قضیه به این شکل است که از ساعت هفت صبح که بیدار باش میخورد، صبحانه خورده نخورده، خستگی در کرده نکرده، تخت ماساژ و وسایلم را آماده میکنم و بسم الله؛ تا حوالی ساعت دوازده شب، زائر پشت زائر است که رزقم میشود و زیر دستم برای رفع خستگی و کوفتگی میخوابد. هر کدامشان اندازه یک رمان کامل برای خودشان داستان دارند و برایم تعریف میکنند. توانش را از کجا میآورم؟ باید بگویم این یکی اصلا با من نیست؛ در روزهای مردگیام بیش از یک ماساژ در روز را قبول نمیکنم چون بدنم خالی میکند اما آنجا قضیه فرق دارد. تصور کن خود حضرت ارباب یا خود ابوفاضل به اسم صدایت میکنند و میگویند فلانی، این زائرم را برای تو فرستادم، ببینم چه کارش میکنی. آنجا دیگر نمیتوانی کم کار بگذاری. میخواهی هر جوری شده خودی نشان بدهی. آرش کمانگیر اگر یک جان داشت و در یک تیر جانش را رها کرد، تو در این حالت برای هر زائر یک بار جانت را میگذاری و در کار خود وارد میکنی. اصلا مگر انرژی ما در بهشت به غیر از نگاه ارباب تأمین میشود؟ لذاست که بعد از اتمام کار موکب و برگشتن، احساس میکنم که از این بهشت دور شدم و زندگیام رنگ قبر به خود گرفته.
اگر شما هم علاقه به زیستن در این فضا را دارید، این فرصت ثبتنام را از دست ندهید. اگر هم میبینید توانایی و تخصصهای لازم را برای ثبتنام ندارید، هیچ غصه نخورید؛ برای بخشهای ماساژ و پانسمان و ... خود موکب قبل از شروع اربعین آموزشتان میدهند.(البته به شرط وجود ظرفیت و زمان).
(جذب نیرو هم از خواهران انجام میگیرد و هم از برادران)
مدتی است برای کارآموزی در آزمایشگاه، با سلولهای سرطانی کار میکنم. کشتشان میدهم، داروهای مختلف را رویشان تست میکنم، فاکتورهای مختلف را رویشان اعمال میکنم، زیر میکروسکوپ میبینمشان و از اینجور کارها.
انشالله تن همهتان از این بلا به دور باشد اما عملکرد سرطان واقعا برایم جذاب است. جذاب، زیبا، مسحور کننده، عجیب و البته عبرت آموز. از وقتی با سرطان و دنیای سلولها بیشتر آشنا شدم، دیگر موقع شنیدن اسمشان فقط تعاریف خشک علمی در ذهنم نمیآیند، برایم حکم انسان را دارند، هر کدام به یک شکل. دیگر نمیگویم به کوچکترین واحد سازنده بدن موجود زنده سلول میگویند، از الان میگویم در مملکت بدن انسان است، سلول یک شهروند است؛ در عین اینکه با اطرافیانش شباهت دارد اما کاملا منحصر به فرد است و ساز و کار مختص خودش را دارد. سلول زنده است و مانند هر انسانی در جامعه فعالیت میکند.
رفتارهای سلول، بالأخص سلولهای سرطانی شما را به وجد میآورد. به شخصه هر چه بیشتر با آنها آشنا میشوم، احساس میکنم بیشتر در وادی جامعهشناسی اطلاعات کسب میکنم. جامعهای که در من است. جامعهای که من است. منی که جامعه است.
درست است که خودشناسی یک امر معرفتی است که به خداشناسی منجر میشود، اما بعید نیست خودشناسی به جهت فیزیولوژی هم انسان را به خضوع و خشوع بیشتری در مقابل پروردگارش بکشاند.
انشاءالله از این به بعد، قرار است هشتگ دیگری به محتوای این کانال اضافه شود: #داستان_سلولها. قول میدهم که شنیدن داستانشان توجه شما را هم جلب میکند.