eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
139 دنبال‌کننده
181 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
نکن. جون مادرت شمعو فوت نکن. ببین قضیه پیچیده‌تر از این حرفاست. می‌دونم الان دلت خوشه و نمی‌فهمی اما شمعو فوت نکن. الان رو کیکت شمع پنج رو زدن اما تا فوتش کنی یهو دیدی شد ۲۵. بعد ۶۵. متوجه عمق فاجعه نشدی هنوز. عمر آدم چیز عزیزیه. نباید از اینکه اینجوری داره می‌گذره خوشحال باشی. اگه یکم شعورت بکشه، به جای اینکه دستات رو اینجوری از ذوق بالا بگیری، یه لگد زیر میز کیک می‌زنی و می‌ری یه جای خلوت تا فکر کنی. فکر کنی به کارایی که کردی و کاریی که نکردی. البته نه اینکه این کار هم فایده داشته باشه اما خب به هر حال بهتر از اینه که بقیه خرت کنن. می‌فهممت؛ فکر می‌کنی اگه زودتر شمع رو فوت کنی، زودتر می‌ری سراغ کادوهای جلوی میز. اما خر نشو. تله است بدبخت. تا دم قبر برات همین شکلی تله چیدن که امسال این گیرت میاد سال بعد اون یکی. آخرشم می‌بینی همش مسخره بازی بوده. جای همه این چیزا که بهت دادن عمرتو گرفتن. عمر. این چیزیه که کسی دیگه نمی‌تونه بهت بده. هیچ غلط خاصی هم تو زندگیت نکردی اما هرسال این موقع جمع می‌شن و برات دست می‌زنن. تو هم هر سال گوشات دراز تر میشن و با همین دنده جلو میری. آخه تو اون سرویس آرکوپال رو نگاه کن! من جات بودم حداقل به خاطر این بی‌سلیقگیشون هم که شده شمعو فوت نمی‌کردم. هه؛ خواهرت زودتر از تو شمعتو فوت کرد. حالا گریه نکن، یه بار دیگه شمعو برات روشن می‌کنن. اما اینم بدون یه موقع می‌بینی بقیه آدما به همین سادگی کل عمرت رو فوت کردن. اون‌وقت دیگه هر چقدر گریه کنی کسی برات کاری نمی‌کنه. عمری که رفت، رفت. عه! دختره خنگ! آخرش شمع رو فوت کردی! آره، آره براش دست بزنید. این یکی هم خر شد رفت. هعیی. [با همه این فکرها، او هم دست می‌زند]
هرسال اولین نفری که روز دختر را به او تبریک می‌گویم، مادرم است. نه اینکه فکر کنی قضیه احترام و ادب و اینجور حرف‌هاست، نه، بحث زور زدن برای پر کردن یک جای خالی است که هیچ وقت پر نمی‌شود. البته که من نه از طرف خودم، که به نیابت کس دیگری تبریک می‌گویم. اما به هرحال هر کس نداند من خوب می‌دانم که با شنیدن تبریک روز دختر، چیزی در درونش فرو می‌ریزد اما یک لبخند ساختگی و «خیلی ممنونم» را با مخلفاتش در جواب تحویل می‌دهد. نه اینکه فکر کنی در میان درد و دل هایش این را برایم گفته، نه، با کمی فکر کردن می‌شود فهمید. تصور کن روز پدر یا روز مادر است و تو بچه‌هایت را در جنگ از دست دادی و همه این روز را به تو تبریک می‌گویند. حرفم را گرفتی؟ مادرم تا به حال از پدرش تبریک روز دختر را نشنیده. اما نه اینکه فکر کنی پدرش به او کادو نداده، نه، پدرش پیش پیش قبل از رسیدن روز دختر، سرش را با ضمیمه جانش به همه دخترهای این سرزمین هدیه داد. لذا به نیابت پدربزرگم می‌گویم «روز دختر مبارکتان باشد، مادرم و دختران سرزمینم»
امیدوارم این نظر موجب سوء برداشت بانوان نویسنده‌ای که مخاطب این کانال هستند نشود! منظورم از اینکه نوع لحن قلم زنانه است، یعنی اینکه اگر شما نام نویسنده را هم بپوشانید می‌فهمید که نویسنده داستان زن بوده. سلیقه شخصی بنده این لحن را نمی‌پسنده. همین! و الا بانوان نویسنده‌ای هستن که بنده جلوی متن و قلمشون لُنگ می‌اندازم.
امروز سر جلسه نقد، خدا خدا می‌کردم که آن داستان را نخوانند. از قبل کلاس داستان را خوانده بودم. فاجعه بود. یکی از مزخرف‌ترین چیزهایی که در عمرم با آن رو به رو شده بودم. هر کلمه‌اش که جلو می‌رفت، یک قدم به زوال عقل نزدیک می‌شدم. توی مسیر کلاس با خودم گفتم اگر خدایی نکرده همین داستان را وسط بیاورند، بدون هیچ مراعاتی با نقدم می‌ترکانمش. سه چهارتا کلمه و مثال سنگین و باردار هم آماده کرده بودم تا توی حرف‌هایم به عنوان تیرخلاص استفاده کنم. همیشه عقیده‌ام این بوده که نقد داستان باید طوری باشد که بعد از آن آدم به همین راحت جرئت نکند که چیزی بنویسد و کلمه پس بیاندازد. درباره این داستان هم عقیده داشتم باید نویسنده‌اش را به کل از نوشتن منصرف کنم. داستان هیچ نکته مثبتی نداشت که بشود آن را به زبان آورد. در پس هر جمله باید زور میزدی تا بفهمی این چه ربطی به جمله قبل دارد و در آخر هم نمی‌فهمیدی. و شد آنچه نباید می‌شد. بین سه داستانی که داخل گروه گذاشته بودند، دقیقا همان داستان برای نقد وسط آمد. داستان را پیرمردی نوشته بود که گویا سابقه معلمی داشته. سن و سال و ریش سفیدش اصلا برایم مهم نبود. کاملا آماده بودم که ماشه نقدم را بچکانم توی مغزش. طبق معمول، اول کلاس کسی داستان را بلند می‌خواند و بعد نقدها شروع می‌شد. آنقدر متن فاجعه بود که سرم را در گوشی چپاندم و حواسم را به هر جای عالم می‌پراندم که دوباره متوجهش نشوم. پشت میز جوری وانمود می‌کردم که مثل بقیه دارم پی دی اف داستان را می‌خوانم. نقد شروع شد. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. استاد مستأصل مانده بود که چه بگوید. بالأخره توانست بگوید «کسی آخر داستان رو متوجه شد؟» چشم‌های بالا رفته جوابشان واضح بود. جیکی از کسی در نیامد. از پیرمرد خواست داستان را توضیح دهد. پلک‌هایم کنار ابروهایم ماسیدند وقتی فهمیدم چه چیز فاجعه‌تری در ذهنش ساخته. خدا را هزار مرتبه شکر که آن را نتوانسته بود روی متن پیاده کند وگرنه وسط جوانی تنش عصبی گرید بالا می‌گرفتم و موهایم بر باد می‌رفت. بعد از توضیحات پیرمرد، استاد در نهایت متانت دو سه تا تکنیک مثل نگو نشان بده را گفت که در متن رعایت نشدند و از اینجور حرف‌ها. اما همه می‌دانستند بدیهی‌ترین چیزها هم در این داستان رعایت نشده چه برسد به تکنیک‌های فرمی. سطح داستان از انشاء ابتدایی هم پایین‌تر بود. دلم به حال شاگردانش می‌سوخت که چه خزعبلاتی را از پیرمرد به عنوان داستان شنیده‌اند. دقیقا نفهمیدم چطور شد که سرم را بالا آوردم اما همان لحظه با استاد چشم تو چشم شدم. گفت «تو نقدی به داستان نداری؟» جلسات قبل هم نقد کرده بودم و بدش نمی‌آمد سر این داستان هم توپ را تو زمین من بیندازد. اما کار خدا آن لحظه دهانم خشک شد و فقط توانستم بگویم«متأسفانه وقت نکردم داستانو بخونم» تابلوترین دروغی بود که گفتم. چون اصلا نیازی به خواندن من نبود. همین چند دقیقه پیش کنار دستیم متن را بلند خوانده بود. از طرفی همه فکر می‌کردند که من هم مثل آنها pdf را موقع خوانش می‌خواندم. از شانس مزخرفم پیرمرد دقیقا صندلی رو به روی من بود. بعد از استاد با او چشم تو چشم شدم. مات نگاهم می‌کرد و خیره شده بود. آب دهانم را قورت دادم و مصنوعی‌ترین لبخند دنیا را به نشانه تأسف نشانش دادم. از آن لبخند‌ها که ده سانت لبت را کش می‌دهند اما هیچ چروکی کنار چشمت نمی‌افتد. جلوی چشمان و صورت تکیده‌اش داشتم جان می‌دادم که یک شیرپاک خورده‌ای از آن‌ور کلاس گفت«اما استاد آقای فلانی نسبت به دوره‌های قبل قلمشون خیلی پیشرفت کرده و ما ها که با ایشون بودیم متوجه این موضوع هستیم» استاد جواب داد«دوره‌های قبلی رو که من نبودم اما اگر اینطوره به افتخارشون دست بزنید» انگار همه منتظر همین لحظه بودند که کار یکجوری به خیر تمام شود و آزاد شویم. اما قبل از اینکه کسی دست بزند پیرمرد به معصومیت یک پسربچه هشت ساله و با صدای لرزان گفت«شما لطف دارید. من فقط آرزومه که قبل از مرگم یه داستان خوب بنویسم. همین» و ارتعاش صدایش موقع گفتن «همین» هنوز توی مغزم است. وقتی که صدای تشویق بالا گرفت، پیرمرد روی صندلی جا به جا شد. کناره لب‌هایش را سفت کرده بود و به زور داشت گریه‌اش را خفه می‌کرد. عینک باریکش را بالا گرفت و نم اشکش را با کناره انگشت پاک کرد. ای کاش آن لحظه من آدم نبودم و دوربین بودم تا این لحظه را ضبط می‌کردم و به همه نشان می‌دادم. آن اشک در آن لحظه، از هر اشکی که از گونه یک آدم مهم موقع گرفتن یک جایزه خیلی مهم در بالای سن می‌افتد، سینمایی‌تر و جذاب‌تر بود. پیرمرد با آن داستان مزخرف و اشکش تنه به تنه اشک ویل اسمیت هنگام گرفتن اسکار زده بود و چقدر از دست زدن بقیه احساس غرور کرده بود. و چقدر من از دروغم خوشحال بودم. پ.ن: این جلسه نقد، خارج از مدرسه مبنا و بی‌ربط به آن است.
صاحب‌خانه ما، خانمی است که مستأجرهای زیادی دارد. از ملّاک‌های معروف و از قدیمی‌های شهر است. کلی خانه در این شهر دارد. اگر بگویم همه خانه‌های شهر برای اوست، پر بی‌راه نگفته‌ام. در کل شهرمان و حتی شهرهای دیگر هم عزت و احترام عجیبی دارد. حرف روی حرفش نیست. در گوشی بهت بگویم، که این خانم مجرد است. اما نه اینکه خیال کنی خدایی نکرده عیبی دارد، نه، کسی تا به حال وجود نکرده که خودش را در شأن او ببیند. حساب و کتاب‌هایش هم خاص است. کسی زیاد از آن سر در نمی‌آورد. از هر کسی هر چقدر بخواهد اجاره می‌گیرد. حتی زمان تحویل اجاره‌اش هم معلوم نیست. از بعضی‌ها سال به سال می‌گیرد، از بعضی‌ها ماه به ماه، از بعضی‌ها هفته به هفته و از بعضی‌ها هم هر روز! بعضی‌ها را هم به خودشان واگذاشته. می‌دانی، یک‌جورهایی بستگی به خود مستأجر دارد. بستگی به این دارد که چقدر گرفتار است. خوبی‌اش این است که از آخوندها بیشتر از همه اجاره می‌گیرد. از بعضی‌هایشان روزی دو سه بار اجاره می‌گیرد. سیستم اجاره‌گرفتنش هم خاص است. مهم نیست چه وقت روز یا شب است، یا در چنته‌ات چقدر داری، به محض اینکه صدایت می‌کند باید دم خانه‌اش بروی و اجاره‌ات را پرداخت کنی. البته که با همه این اوصاف، کسی نیست که راضی نباشد. همه به این اجاره و مدل کار این خانم عادت کردیم. از جایی که کل امور شهر در دست این خانم است، شهرمان پر از برکت و آرامش است. هر کسی تا به حال آمده همین را گفته که «چقدر شهرتان آرامش دارد. اصلا وقتی می‌آییم دلمان باز می‌شود. خوش به حالتان. کاش شهر ما هم یکی مثل این خانم داشت که کار را دست می‌گرفت». راست می‌گوید. تازه خبر ندارند که ما به غیر از خانه، چیزهای دیگرمان را هم از او می‌گیریم. یک جورهایی همه امورمان وابسته به اوست. حتی اگر بخواهیم به کربلا یا مشهد یا هرجای دیگر سفر کنیم، اول از همه از او اجازه می‌گیریم. فقط آنهایی که اهل این شهر هستند می‌دانند که اگر برای زیارت مشهد یا کربلا یا هر شهر زیارتی دیگر مجوز این خانم را داشته باشی، حسابت را از بقیه جدا می‌کنند. اصلا جور دیگری تحویلت می‌گیرند. مخصوصا در مشهد. چون انگار برادر خانم آنجاست و مستأجرهای خواهرش را رو کم کنی هر چه حاتم و دست به جیب است تحویل می‌گیرد. او هم از ملاک‌ها و صاحب‌خانه‌های به نام آنجاست. البته خود خانم که می‌گوید کل کشور زیر نگین برادرش است، حتی شهر ما. در هر صورت پارتی داشتن با این خانواده برای ما خیلی نان و آب داشته. از شهرهای دیگر هم زیاد به شهرمان می‌آیند. آنها هم هر کدام یک وقتی می‌آیند و اجاره‌شان را می‌دهند و می‌روند. گفتم که صاحب‌خانه‌مان ملّاک بزرگی است. کارش را مدام توسعه می‌دهد. اما خب حساب ما که هم‌شهری‌اش هستیم یکم فرق دارد. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، اهل این شهر و مستأجر این خانم نبودیم، نمی‌دانستیم که چه خاکی باید به سرمان کنیم. زندگی خیلی سخت است، خودت که می‌بینی، هر جا بروی و هر کاری کنی باز هم زیر فشار هستی. اما این برای بقیه است. صاحب‌خانه‌ما اصلا نمی‌گذارد آب در دلمان تکان بخورد. با همان اجاره گرفتن کارمان را راه می‌اندازد. گفتم که سیستم کارش کمی عجیب و غریب است. از ما گرفتاری‌ها و دردها و غصه‌هایمان را به عنوان اجاره می‌گیرد. از آنهایی که وضعشان خیلی خراب است اشک هم می‌گیرد. بعضی‌ها هم که طمع دارند، مدام به خانه‌اش می‌روند و چانه می‌زنند که در آن دنیا هم مستأجر او باشند و مدام می‌گویند«یا فاطمة اشفعی لنا فی‌الجنة». صاحب خانه ما بهترین صاحب‌خانه دنیاست. @Ghollabha
هر جا می‌رفت همه چیز را بو می‌کرد. دیوانه‌اش خواندند و او را به باد تمسخر گرفتند. در کوچه و خیابان زیاد به آدم‌ها خیره می‌شد. هیزش خواندند و چشمانش را کور کردند. برای درک لطافت، تن زنی را لمس کرد. به جرم تعرض و بی‌حیایی دستانش را قطع کردند. به هر جایی می‌رفت و سرک می‌کشید. جاسوس و سارق حکمش دادند و پاهایش را قطع کردند. یک سوال پرسید. مرتدش خواندند و تبعیدش کردند. بیچاره فقط یک نویسنده بود. کتابی نوشت. همه تحسینش کردند. پ.ن: ۱.کل برداشت من از حرف‌های امروز استاد جوان همین متنی بود که نوشتم. ۲. برای خود من هم سوال شد که آدم بدون دست و پا و چشم و این شرایط، چجوری میتونه بنویسه؟ به نظرم اگه حرفی داشته باشه باز یه راهی برای نوشتن پیدا می‌کنه. علی الحساب شما مفهموم رو دریابید. @Ghollabha
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسین‌بن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃 فراخوان پذیرش *خادم اربعین* ۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ 🔸خادم فرهنگی 🔸خادم مهدکودک 🔸خادم مترجم 🔸خادم رسانه ای 🔸خادم تدارکات و پشتیبانی 🔸خادم ماساژ 🔸خادم پانسمان ثبت نام از طریق لینک زیر: https://survey.porsline.ir/s/xcXV3Clp کسب اطلاعات بیشتر: 🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام 🔰 n_sadat_hashemi@ در پیام‌رسان بله
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسین‌بن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃 فراخوان پذیرش *خادم کادر درمان* اربعین ۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ *پزشک متخصص* 🔻طب اورژانس 🔻ارتوپدی 🔻قلب 🔻داخلی 🔻عفونی 🔻اطفال 🔻طب سنتی 🔻زنان 🔻پزشک عمومی 🔻دندانپزشک 🔻داروساز *کادر درمان متخصص* 🔹فیزیوتراپی 🔹پرستاری ثبت نام از طریق لینک زیر: https://survey.porsline.ir/s/84gZ6hCg کسب اطلاعات بیشتر: 🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام 🔰 n_sadat_hashemi@ در پیام‌رسان بله
نمی‌دانم قبلا هم گفته‌ام یا نه، اما من از ۳۶۵ روز سال فقط بیست تا بیست و سه روزش را زنده‌ام. الباقی روزها را در قبر خودم می‌گذرانم. ده روز از این بیست روز متعلق به زمان اربعین است که در موکب مواسات خدمت می‌کنم. دقیق نمی‌توانم برایت توصیف کنم که آنجا چه زندگی قشنگی برای خودم دارم. اما قضیه به این شکل است که از ساعت هفت صبح که بیدار باش می‌خورد، صبحانه خورده نخورده، خستگی در کرده نکرده، تخت ماساژ و وسایلم را آماده می‌کنم و بسم الله؛ تا حوالی ساعت دوازده شب، زائر پشت زائر است که رزقم می‌شود و زیر دستم برای رفع خستگی و کوفتگی می‌خوابد. هر کدامشان اندازه یک رمان کامل برای خودشان داستان دارند و برایم تعریف می‌کنند. توانش را از کجا می‌آورم؟ باید بگویم این یکی اصلا با من نیست؛ در روزهای مردگی‌ام بیش از یک ماساژ در روز را قبول نمی‌کنم چون بدنم خالی می‌کند اما آنجا قضیه فرق دارد. تصور کن خود حضرت ارباب یا خود ابوفاضل به اسم صدایت می‌کنند و می‌گویند فلانی، این زائرم را برای تو فرستادم، ببینم چه کارش می‌کنی. آنجا دیگر نمی‌توانی کم کار بگذاری. می‌خواهی هر جوری شده خودی نشان بدهی. آرش کمانگیر اگر یک جان داشت و در یک تیر جانش را رها کرد، تو در این حالت برای هر زائر یک بار جانت را می‌گذاری و در کار خود وارد می‌کنی. اصلا مگر انرژی ما در بهشت به غیر از نگاه ارباب تأمین می‌شود؟ لذاست که بعد از اتمام کار موکب و برگشتن، احساس می‌کنم که از این بهشت دور شدم و زندگی‌ام رنگ قبر به خود گرفته. اگر شما هم علاقه به زیستن در این فضا را دارید، این فرصت ثبت‌نام را از دست ندهید. اگر هم می‌بینید توانایی و تخصص‌های لازم را برای ثبت‌نام ندارید، هیچ غصه نخورید؛ برای بخش‌های ماساژ و پانسمان و ... خود موکب قبل از شروع اربعین آموزشتان می‌دهند.(البته به شرط وجود ظرفیت و زمان). (جذب نیرو هم از خواهران انجام می‌گیرد و هم از برادران)
مدتی است برای کارآموزی در آزمایشگاه، با سلول‌های سرطانی کار می‌کنم. کشتشان می‌دهم، داروهای مختلف را رویشان تست می‌کنم، فاکتورهای مختلف را رویشان اعمال می‌کنم، زیر میکروسکوپ می‌بینمشان و از اینجور کارها. انشالله تن همه‌تان از این بلا به دور باشد اما عملکرد سرطان واقعا برایم جذاب است. جذاب، زیبا، مسحور کننده، عجیب و البته عبرت آموز. از وقتی با سرطان و دنیای سلول‌ها بیشتر آشنا شدم، دیگر موقع شنیدن اسمشان فقط تعاریف خشک علمی در ذهنم نمی‌آیند، برایم حکم انسان را دارند، هر کدام به یک شکل. دیگر نمی‌گویم به کوچکترین واحد سازنده بدن موجود زنده سلول می‌گویند، از الان می‌گویم در مملکت بدن انسان است، سلول یک شهروند است؛ در عین اینکه با اطرافیانش شباهت دارد اما کاملا منحصر به فرد است و ساز و کار مختص خودش را دارد. سلول زنده است و مانند هر انسانی در جامعه فعالیت می‌کند. رفتارهای سلول، بالأخص سلول‌های سرطانی شما را به وجد می‌آورد. به شخصه هر چه بیشتر با آن‌ها آشنا می‌شوم، احساس می‌کنم بیشتر در وادی جامعه‌شناسی اطلاعات کسب می‌کنم. جامعه‌ای که در من است. جامعه‌ای که من است. منی که جامعه است. درست است که خودشناسی یک امر معرفتی است که به خداشناسی منجر می‌شود، اما بعید نیست خودشناسی به جهت فیزیولوژی هم انسان را به خضوع و خشوع بیشتری در مقابل پروردگارش بکشاند. انشاءالله از این به بعد، قرار است هشتگ دیگری به محتوای این کانال اضافه شود: . قول می‌دهم که شنیدن داستانشان توجه شما را هم جلب می‌کند.
بخواهی باور کنی یا نه، این یک کیلو تخمه را در مدت زمان یک ساعت شکستم. نه فوتبالی در کار بود و نه فیلم جذابی، فقط داشتم زور می‌زدم تا به یک سوژه و سناریو جدید برای داستانم برسم. فکر می‌کنی رسیدم؟ نه، تخمه که تمام شد یکجا بند نشدم و نیم ساعت همین‌طور داشتم طول و عرض خانه را راه می‌رفتم. چندتا طرح کم‌رنگ جلوی چشمم آمد اما نمی‌توانستم ادامه‌شان بدهم. پاهایم دیگر گز گز می‌کرد. حتی ماندن طولانی ‌مدت در توالت، این مرکز آفرینش ایده‌های بدیع، هم کمکی نکرد. باز شانس آوردم همسرم خانه نبود و الا هم او را کلافه می‌کردم و هم دیگر این آزادی رفتار را در خانه نداشتم. بالأخره کم آوردم. خسته و مچاله بیخیال داستان شدم و گفتم بروم بخوابم. تا سرم را روی بالش گذاشتم، همین‌طور جمله و دیالوگ‌ و تصویر بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف می‌شد. با حرص رفتم پشت لپ‌تاپ نشستم و کلمات تلنبار شده توی مغزم را روی صفحه ورد خالی کردم. سوای از اعصاب خوردی، با نوشتنش آرام شدم. حس خیلی قشنگی داشت؛ مثل حس خوابیدن روی علف‌ها بعد از فرار از زندان، مثل حس مرگ بعد از جان کندن، مثل نفس کشیدن بالای آب بعد از کلی دست و پا زدن برای غرق نشدن، مثل زاییدن. همسرم همیشه می‌گوید کاش خدا این حس حاملگی و درد زایمان را حالی شما کند تا بفهمید ما زن‌ها چه می‌کشیم. به خانه که برسد حتما بهش می‌گویم:«فهمیدمش، قشنگ بود».
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم اما دلهره‌ای هم بابتش ندارم. چون تهدید خاصی را حس نمی‌کنم، سرگرم بازیچه‌های روزگارم و باورم نیست که هر آن جناب عزرائیل ممکن است برسد، جانم را بگیرد و قبض تحویلم بدهد. اما انگار یک نفر هست که مثل من امروز را زنده است. دیروز هم زیر یک آسمان زنده بودیم و نفس می‌کشیدیم، هر چند دور، اما به هرحال جفتمان با هم زنده بودیم. ولی درباره فردایش نگران است و نگرانیم. با اینکه جفتمان روی تخت دراز کشیدیم، اما همه دارند برای او نذر و نیاز می‌کنند تا بلکه فردا و فرداهای بیشتری را نفس بکشد و زندگی کند. هنوز هم احتمال مرگ جفتمان برای فردا یکی است، کسی که از ترتیب لیست جناب عزرائیل با خبر نیست، اما به هر حال من آرام و هشیار روی تخت خوابم دراز کشیدم و او آرام و با سطح هشیاری پایین روی تخت اتوماتیکی در ICU دراز کشیده است. ما، یعنی من و آن خانمی که نمی‌شناسمش، هر دویمان به فردا و فرداهای فردا زیاد فکر می‌کردیم و برنامه می‌ریختیم. مثلا من دغدغه هفته بعد را دارم که قرار است پروژه پدری‌ام را شروع کنم و او که چندسالی از عمرش را احتمالا صرف مادری و تر و خشک کردن بچه‌هایش کرده، دغدغه نتیجه امتحانات آن ها و ظرف‌های مانده در سینک و تمیزی خانه و هزار کار نکرده اش را دارد. اما مرگ...مرگ کاری به برنامه آدم‌ها ندارد؛ او برنامه خودش را دارد و سر وقت عمل می‌کند. من برای فردایم ترس از مرگ ندارم ولی آن خانم و ما برای فردایش ترس از مرگ داریم. ما مرگ را برای خود نمی‌بینیم ولی برای او می‌بینیم و هراس برمان داشته. اکثر ما برای کسی می‌ترسیم که تا به حال نه او را دیدیم، نه صدایش را شنیدیم و نه حتی او را خوب می‌شناسیم، فقط می‌دانیم که او یکی از استادیارهای خوب مبنا بوده؛ همین. درست است که زیاد نمی‌شناختمش اما در همین حد می‌دانم که اهل قلم بوده و تعاریف داستان‌هایش به گوشم خورده. او هم احتمالا مثل من می‌خواسته امروز یا فردا چند خط به داستان جدیدش اضافه کند یا بازنویسی کند یا اصلا روی یک سوژه جدید فکر کند. دلم به حال داستان‌های نیمه‌کاره‌اش می‌سوزد. داستان‌های نیمه‌کاره از بچه یتیم‌ها هم یتیم‌تر هستند؛ به هر حال یک نفر پیدا می‌شود که بچه‌ها را از آب و گل در بیاورد اما داستان...داستان‌ها را معمولا کسی بعد از فوت نویسنده پیدا نمی‌کند، پیدا هم کند نمی‌تواند ادامه بدهد. خدایا نزدیک محرم است، احتمالا این خانم نویسنده، برای حسین تو می‌خواسته کلمه کنار هم بچیند. به حق حسینت، به خودش و بچه‌ها و داستان‌هایش رحمی کن و برای فرداها نگهش دار. به من هم، به منی که بابت زندگانی فرداهایم دل‌نگران نیستم، رحمی کن و حالم را نگیر. من هنوز اینجا تو را خوب عبادت نکردم. بی‌ توشه آخرت، مرا از این دنیا نبر. «برای خانم رحمانی بزرگوار، حمد شفا یا هر نذر و دعای دیگری که می‌دانید را واسطه طلب عافیت ایشان از خدا قرار دهید. برای ما مرده‌ها هم دعا فراموش نشود. یرحمکم الله»
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند. من هنوز زنده‌ام. اما او دیگر نه. خدا ما را بیامرزد.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیت‌های این شعر مدام در سرم پیچ می‌خورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم می‌آورند و سر تا پایم را مشوش می‌کنند و در آخر کار، انگار در گوشم می‌گویند: حواست هست؟ هنوز زنده‌ای.