مدتی است برای کارآموزی در آزمایشگاه، با سلولهای سرطانی کار میکنم. کشتشان میدهم، داروهای مختلف را رویشان تست میکنم، فاکتورهای مختلف را رویشان اعمال میکنم، زیر میکروسکوپ میبینمشان و از اینجور کارها.
انشالله تن همهتان از این بلا به دور باشد اما عملکرد سرطان واقعا برایم جذاب است. جذاب، زیبا، مسحور کننده، عجیب و البته عبرت آموز. از وقتی با سرطان و دنیای سلولها بیشتر آشنا شدم، دیگر موقع شنیدن اسمشان فقط تعاریف خشک علمی در ذهنم نمیآیند، برایم حکم انسان را دارند، هر کدام به یک شکل. دیگر نمیگویم به کوچکترین واحد سازنده بدن موجود زنده سلول میگویند، از الان میگویم در مملکت بدن انسان است، سلول یک شهروند است؛ در عین اینکه با اطرافیانش شباهت دارد اما کاملا منحصر به فرد است و ساز و کار مختص خودش را دارد. سلول زنده است و مانند هر انسانی در جامعه فعالیت میکند.
رفتارهای سلول، بالأخص سلولهای سرطانی شما را به وجد میآورد. به شخصه هر چه بیشتر با آنها آشنا میشوم، احساس میکنم بیشتر در وادی جامعهشناسی اطلاعات کسب میکنم. جامعهای که در من است. جامعهای که من است. منی که جامعه است.
درست است که خودشناسی یک امر معرفتی است که به خداشناسی منجر میشود، اما بعید نیست خودشناسی به جهت فیزیولوژی هم انسان را به خضوع و خشوع بیشتری در مقابل پروردگارش بکشاند.
انشاءالله از این به بعد، قرار است هشتگ دیگری به محتوای این کانال اضافه شود: #داستان_سلولها. قول میدهم که شنیدن داستانشان توجه شما را هم جلب میکند.
بخواهی باور کنی یا نه، این یک کیلو تخمه را در مدت زمان یک ساعت شکستم. نه فوتبالی در کار بود و نه فیلم جذابی، فقط داشتم زور میزدم تا به یک سوژه و سناریو جدید برای داستانم برسم. فکر میکنی رسیدم؟ نه، تخمه که تمام شد یکجا بند نشدم و نیم ساعت همینطور داشتم طول و عرض خانه را راه میرفتم. چندتا طرح کمرنگ جلوی چشمم آمد اما نمیتوانستم ادامهشان بدهم. پاهایم دیگر گز گز میکرد. حتی ماندن طولانی مدت در توالت، این مرکز آفرینش ایدههای بدیع، هم کمکی نکرد. باز شانس آوردم همسرم خانه نبود و الا هم او را کلافه میکردم و هم دیگر این آزادی رفتار را در خانه نداشتم. بالأخره کم آوردم. خسته و مچاله بیخیال داستان شدم و گفتم بروم بخوابم. تا سرم را روی بالش گذاشتم، همینطور جمله و دیالوگ و تصویر بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف میشد. با حرص رفتم پشت لپتاپ نشستم و کلمات تلنبار شده توی مغزم را روی صفحه ورد خالی کردم. سوای از اعصاب خوردی، با نوشتنش آرام شدم. حس خیلی قشنگی داشت؛ مثل حس خوابیدن روی علفها بعد از فرار از زندان، مثل حس مرگ بعد از جان کندن، مثل نفس کشیدن بالای آب بعد از کلی دست و پا زدن برای غرق نشدن، مثل زاییدن. همسرم همیشه میگوید کاش خدا این حس حاملگی و درد زایمان را حالی شما کند تا بفهمید ما زنها چه میکشیم. به خانه که برسد حتما بهش میگویم:«فهمیدمش، قشنگ بود».
#اینم_از_روز_تعطیل_ما
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم اما دلهرهای هم بابتش ندارم. چون تهدید خاصی را حس نمیکنم، سرگرم بازیچههای روزگارم و باورم نیست که هر آن جناب عزرائیل ممکن است برسد، جانم را بگیرد و قبض تحویلم بدهد.
اما انگار یک نفر هست که مثل من امروز را زنده است. دیروز هم زیر یک آسمان زنده بودیم و نفس میکشیدیم، هر چند دور، اما به هرحال جفتمان با هم زنده بودیم. ولی درباره فردایش نگران است و نگرانیم. با اینکه جفتمان روی تخت دراز کشیدیم، اما همه دارند برای او نذر و نیاز میکنند تا بلکه فردا و فرداهای بیشتری را نفس بکشد و زندگی کند. هنوز هم احتمال مرگ جفتمان برای فردا یکی است، کسی که از ترتیب لیست جناب عزرائیل با خبر نیست، اما به هر حال من آرام و هشیار روی تخت خوابم دراز کشیدم و او آرام و با سطح هشیاری پایین روی تخت اتوماتیکی در ICU دراز کشیده است.
ما، یعنی من و آن خانمی که نمیشناسمش، هر دویمان به فردا و فرداهای فردا زیاد فکر میکردیم و برنامه میریختیم. مثلا من دغدغه هفته بعد را دارم که قرار است پروژه پدریام را شروع کنم و او که چندسالی از عمرش را احتمالا صرف مادری و تر و خشک کردن بچههایش کرده، دغدغه نتیجه امتحانات آن ها و ظرفهای مانده در سینک و تمیزی خانه و هزار کار نکرده اش را دارد. اما مرگ...مرگ کاری به برنامه آدمها ندارد؛ او برنامه خودش را دارد و سر وقت عمل میکند. من برای فردایم ترس از مرگ ندارم ولی آن خانم و ما برای فردایش ترس از مرگ داریم. ما مرگ را برای خود نمیبینیم ولی برای او میبینیم و هراس برمان داشته. اکثر ما برای کسی میترسیم که تا به حال نه او را دیدیم، نه صدایش را شنیدیم و نه حتی او را خوب میشناسیم، فقط میدانیم که او یکی از استادیارهای خوب مبنا بوده؛ همین.
درست است که زیاد نمیشناختمش اما در همین حد میدانم که اهل قلم بوده و تعاریف داستانهایش به گوشم خورده. او هم احتمالا مثل من میخواسته امروز یا فردا چند خط به داستان جدیدش اضافه کند یا بازنویسی کند یا اصلا روی یک سوژه جدید فکر کند. دلم به حال داستانهای نیمهکارهاش میسوزد. داستانهای نیمهکاره از بچه یتیمها هم یتیمتر هستند؛ به هر حال یک نفر پیدا میشود که بچهها را از آب و گل در بیاورد اما داستان...داستانها را معمولا کسی بعد از فوت نویسنده پیدا نمیکند، پیدا هم کند نمیتواند ادامه بدهد.
خدایا نزدیک محرم است، احتمالا این خانم نویسنده، برای حسین تو میخواسته کلمه کنار هم بچیند. به حق حسینت، به خودش و بچهها و داستانهایش رحمی کن و برای فرداها نگهش دار. به من هم، به منی که بابت زندگانی فرداهایم دلنگران نیستم، رحمی کن و حالم را نگیر. من هنوز اینجا تو را خوب عبادت نکردم. بی توشه آخرت، مرا از این دنیا نبر.
«برای خانم رحمانی بزرگوار، حمد شفا یا هر نذر و دعای دیگری که میدانید را واسطه طلب عافیت ایشان از خدا قرار دهید. برای ما مردهها هم دعا فراموش نشود. یرحمکم الله»
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند.
من هنوز زندهام. اما او دیگر نه.
خدا ما را بیامرزد.
Alireza-azar.Lahad(320).mp3
44.16M
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیتهای این شعر مدام در سرم پیچ میخورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم میآورند و سر تا پایم را مشوش میکنند و در آخر کار، انگار در گوشم میگویند: حواست هست؟ هنوز زندهای.
#تک_و_تنها_سفری_رو_به_نهایت_باشی