eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
145 دنبال‌کننده
188 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند. من هنوز زنده‌ام. اما او دیگر نه. خدا ما را بیامرزد.
Alireza-azar.Lahad(320).mp3
44.16M
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیت‌های این شعر مدام در سرم پیچ می‌خورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم می‌آورند و سر تا پایم را مشوش می‌کنند و در آخر کار، انگار در گوشم می‌گویند: حواست هست؟ هنوز زنده‌ای.
به نامت زدم، یا مرتضی علی...
یک هفته از آن روز گذشته و من هنوز دارم دنبال کلماتی برای توصیف آن لحظه‌ها می‌گردم. همان لحظه‌ای که مرتضی خبر آمدنش را به مادرم داد تا به من برساند. همان لحظه‌ای که به جای رفتن سمت آسانسور، پله‌ها را سه تا یکی بالا می‌آمدم تا به بخش زنان برسم. همان لحظه‌ای که مادرم پرده بخش را کنار زد و جلوی چشم همۀ کسانی که توی سالن بودند دست‌هایش را از پنج متر جلوتر باز کرد و بلند بلند قربان صدقه‌ام رفت. همان لحظه‌ای که داغ شدم و یخ زدم. دقیقا همان لحظه بود که دستانش به من رسید. دستانش که به من رسید زمان کش آمد و قیافه همه‌چیز عوض شد. صورت‌های هاج و واج مردم محو شدند، بخش زنان از بین رفت، در و دیواری دیگر نبود، صدای مادر هم دیگر نمی‌آمد. فقط من بودم و حلقۀ بازوهایش و نفس‌های کش‌دار. دم‌های بدون بازدم. بازدم‌های بدون دم. مرتضی به دنیای من آمده بود اما من را به دنیای قبلی خودش برگرداند. من دوباره جنین شدم. دقیقا در بغل مادرم جنین شدم. مهم نبود که سی کیلوگرم از او سنگین‌تر بودم یا قدم بیست سانت از او بلندتر بود. من به فضایی برگشتم که هر طرفش مادرم بود و با زبان نَفَس‌هایمان باهم حرف می‌زدیم. آرامش محض. ساعت صفر زمان. حس خالص معصومیت. انحصار مطلق. تنهاییِ بی‌هیاهو. خودِ ابدیت. خدا را اینجا راحت‌تر می‌توانستم ببینم. ابدا نمی‌خواستم از آن عالم بیرون بیایم. می‌خواستم در همینجا جاوید شوم. اما بیرونم آوردند. صدایم کردند و تخت چرخ‌داری را سمتم کشاندند. پتو را از رویش کنار زدند. مرتضی خودش آمده بود. مرتضی خواب بود اما کار خودش را کرد. با اخمی که کرده بود دردش را به من فهماند. فهمیدم می‌خواسته بیشتر از اینها با مادرش باشد. این دنیا را دوست نداشت. این دنیا را دوست نداشتیم. در و دیوار و آدم‌ها، جای مادرهایمان را گرفته بودند. پ.ن: علیرضا آذر همیشه برای تبریک تولد دوستانش، این جمله را می‌گفت: «رنج دنیا مبارک». حرفش را هفت روز پیش درک کردم. به مرتضی هم اینطور خوش‌آمد گفتم.
فقط یک لحظه چشمت را ببند و تصور کن یکی از نامزدها فردا می‌میرد یا اصلا شهید می‌شود. برای مرگ کدام یکی دلت بیشتر می‌سوزد و اشکت در می‌آید؟ به نظرت تشییع کدام یکی شلوغ‌تر می‌شود؟ برای کدامشان می‌گویی چقدر حیف شد که قدرش شناخته نشد؟ از شهادت کدامشان تعجب نمی‌کنی؟ برای رأی دادن به کدامشان خدا را شکر می‌کنی؟ حالا چشمانت را باز کن و امروز به همان رأی بده. فریب هیاهوی کانال‌ها و پیج‌ها و کسانی که ازشان در ذهنت بت تراشیدی نخور. حرف‌ها و نظرات همه را دور بریز. اینکه چرا اجماع نکردند را بیخیال شو. گول اینکه سبد آن یکی را باید سنگین‌تر کنیم یا اینکه اگر آن یکی به دور دوم برسد شانس بیشتری برای برد دارد، پس باید به آن رأی بدهم را هم نخور. به اصلح رأی بده. تو اصلح را می‌شناسی. خوب هم می‌شناسی. همین چند لحظه پیش که چشمانت را بستی و فکر کردی، او را شناختی و دیدی. اسم او را روی کاغذ بنویس و با قلب مطمئن داخل صندوق بنداز. لطفا امروز از طرف خودت رأی بده، نه از طرف دیگران. اگر باز تردید کردی یا دستت لرزید، دوباره چشمانت را ببند و به مرگ فکر کن.
در ماشین را بهم کوبیدم و سمت خانه مامان رفتم. توی کوچه دو تا پسربچه روی دوچرخه داشتند تحلیل سیاسی می‌کردند که اگر قالیباف کنار می‌رفت بهتر بود و خدا رحم کند اگر پزشکیان بیاید و از این‌جور حرف‌هایی که دیگه حالم از شنیدشان بهم می‌خورد. گذری تیز نگاهشان کردم. بیشتر از ده سال نداشتند. همان حرف پدرهایشان را تحویل هم می‌دادند و ژست تحلیلگر سیاسی گرفته بودند. زنگ خانه را زدم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چندبار زنگ زدم و کی در را باز کرد و سلام کردم یا نکردم. فقط رفتم طبقه بالا و روی مبل پهن شدم. صدای بحث‌های سیاسی که این مدت کردم و دعوایی که ساعت دو شب پای صندوق با ناظر کردم و فحش‌هایی که خوردم و دادم، توی سرم می‌پیچید. دلم می‌خواست ته حلقم انگشت بندازم و همه صداها و کلماتی که توی سرم وول می‌خوردند را بیرون بریزم. محمدرضا تا فهمید آمدم، از پایین بدو آمد بالا. از صدای پایش فهمیدم که پله‌ها را دو تا یکی بالا آمده. بدون سلام هول هولکی گفت «داداش علی، امروز یه خواب وحشتناک دیدم» ساعدم را از روی چشمانم برداشتم و چشم‌هایش را نگاه کردم. سه برابر حالت عادی‌اش باز شده بود. لقمه صبحانه‌اش هنوز گوشه لپش بود. دلم نیامد تو حالش بزنم و بگویم برو خوابم میاد. معلوم بود کلی حرفش را نگه داشته تا به یکی بزند. «خواب چی دیدی؟» «یه خواب خیلی خیلی بد بو دیدم، بگم؟» «خوابم مگه بد بو میشه؟» «آره، می‌خوای برات تعریف کنم؟ فقط زشته‌ها» «بگو ببینم چی می‌گی» آمد و دستش را دور گوشم حلقه کرد «خواب دیدم رفتم تو اتاقم و دیدم یه نفر تو کل اتاقم پی‌پی کرده. پی‌پی‌های خیلی خیلی زیاد و گنده و بدبو» بلند زدم زیر خنده. دستانش را تا جایی که می‌توانست باز کرد«پی‌پی‌ها انقدر بودن. ببین» «خوابای سیاسی می‌بینی محمدرضا» «هان؟» «هیچی. بعدش چیکار کردی؟» «بعدش سریع زنگ زدم آتش‌نشانی که بیان با شیلنگشون بشورن» این‌بار جدی توی صورتش نگاه کردم«اومدن؟» «نمیدونم. بعدش بیدار شدم» دلم به حالش سوخت. خواب بدی از آینده‌ را دیده بود؛ نامعلوم، ترسناک و بدبو. دعا کنید تا آن موقع آتش‌نشان‌ها برسند.
پای چپم ویبره می‌رفت. به گل وسط قالی زل زده بودم لای ریش‌هام دست می‌انداختم می‌کشیدم. حاج آقا از آشپزخانه صدا زد«چای یا شربت؟» «اگه زحمتی نیست شربت» حاج آقا با سینی پارچ شربت و لیوان آمد. یک لیوان آب‌جوش هم برای خودش ریخته بود. چهره‌اش آرامش مسری داشت. انگار نه انگار که من این‌ور به رعشه افتادم. «خب علی آقا، گیرم جلیلی رأی نیاورد. می‌خوای چیکار کنی؟» «هیچی حاج آقا، صورتمو می‌تراشم و کراوات می‌زنم و میرم اُپوز میشم» از طعنه‌ام خندید و دندان‌های مرتب و مسواک خورده‌اش معلوم شد. لیوان را از شربت پر کردم و یه ضرب بالا رفتم. حاج آقا تسبیح را از جیب قبا بیرون کشید. «هعی علی آقا، جوش نخور. خبری نیست» جا خوردم. «حاج آقا شما دارید به من می‌گید خبری نیست؟ شما که این مدت صد برابر من از حنجره و آبروتون مایه گذاشتید. من که تازه اندازه شما کاری نکردم تو این دو هفته قد دو سال پیر شدم.» بسم‌اللهی گفت و آبجوش را جرعه جرعه نوشید. «علی، این مملکت رو کی جز امام‌زمان می‌چرخونه؟ کل دنیا داره به سمت ظهور میره، از این به بعد هر اتفاقی هرجایی که افتاد باید به ظهور تأویلش کنی. ما فقط وظیفمون رو انجام می‌دیم، نتیجه کار دست یکی دیگس.» صدایش هنوز کمی خش داشت. دو جرعه دیگر از آب خورد و تو چشم‌هام زل زد «شما نمی‌خواد اپوز بشی، سعی کن سرباز بمونی» رعشه پایم را قطع کردم. دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیرمرد عجیب آرام‌تر از قبل شده بود. داشت ذکر «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان» را تسبیح می‌انداخت.
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقت‌ها کمکت می‌کند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا این‌طوری راحت‌تر است. نمونه‌اش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمی‌شود و با تشریفات ویژه وارد کربلا می‌شود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر می‌شود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... . اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی‌ و خوش تمام شود. اصلا این‌بار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگه‌دارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال این‌جوری تعریف کنیم. این‌طور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. این‌طور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علی‌اکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت می‌مالیدند و می‌بوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیه‌خاتون بی بابا نشد و این‌بار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمی‌شود یا رباب بی‌پسر نمی‌شود یا لیلا سر به بیابان نمی‌گذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بی‌سر و بی‌کفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانه‌تر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. این‌طور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همه‌جا را سیاه‌پوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. این‌بار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یک‌ماه ادامه می‌دهیم. این‌جوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچه‌های سبز و رنگی را به پارچه‌های سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟ ای لعنت به سانسور و تحریف! نمی‌شود. هیچ‌جوره نمی‌شود. تک‌تک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم می‌آیند و به من خیره می‌شوند. حتی نگاه سنگین‌ و مهربان خدا را هم حس می‌کنم. آدم صفی‌الله جلو می‌آید و می‌گوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبی‌الله می‌گوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیل‌الله می‌گوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیم‌الله می‌گوید من دیگر بنی‌اسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء می‌آیند و سوالشان را می‌پرسند. ابوفاضل هم می‌آید و می‌پرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چه‌جوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو می‌آید و فقط با لبخند نگاهم می‌کند. انگار که بگوید می‌بینی؟ نمی‌شود. بدون خون من نمی‌شود. یک عالم است و یک حسین. حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر می‌کنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بی‌کفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچ‌جوره نمی‌شود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.
چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. سمت آشپزخانه سر چرخاندم. مادرش داشت ظرف می‌شست و هم‌زمان روضه گوش می‌کرد. نگاهم را روی مرتضی برگرداندم. روی پایم خوابش برده بود. داغ شدن نفسم را حس کردم؛ کوبش قلبم را هم. زانویم را آرام و کم، خم کردم. مرتضی سریع دست‌هایش را بالا آورد و تکانی به خودش داد، اما بیدار نشد. زانو را بیشتر خم کردم. آب دهانم طعم تلخی می‌داد و انگار غلیظ‌تر شده بود. به سختی قورت دادم. یک‌بار دیگر سمت آشپزخانه نگاه انداختم. حواس مادرش به ما نبود. صدای روضه توی سرم پیچ می‌خورد. باز زانویم را خم کردم. بالشت کمی رو به پایین سر خورد. سر مرتضی کمی پایین رفت. دیدم. بالأخره دیدم. تا به حال انقدر دقیق ندیده بودم. پس سفیدی گلو که می‌گفتند این بود. سینه‌ام سریع‌تر از قبل بالا و پایین می‌شد و انگار ریه‌ام را چنگ می‌زد. بغضی چسبید به گلویم و راه نفسم را تنگ کرد. نمی‌توانستم بیخیال بشوم. خوره بیشتر در جانم وول می‌خورد. بیست سال بود فقط روضه‌اش را شنیده بودم، اما این‌بار می‌خواستم حسش کنم. آرام دستم را سمت گلویش بردم. روی آن قسمتی که سفید‌تر از بقیه بود زوم کردم. انگار زیرش یک حفره بود. آرام خالی و پر می‌شد. دستانم انگار فاصله چندین کیلومتری را می‌خواستند طی کنند. نمی‌رسیدند. بالأخره رسیدند. سر انگشت اشاره‌ام زودتر خودش را رساند. وای خدای من! چقدر نرم بود. از پنبه هم نرم‌تر بود. نرم‌ترین چیزی بود که تابه‌حال لمسش کرده بودم. حس می‌کردم اگر یک کم دیگر لمسش کنم رویش خش می‌اندازم. سریع دستم را کشیدم. چشمانم از اشک می‌سوخت. اشکم را که پاک کردم، مادرش را جلوی چشمم دیدم. از اینکه گردن بچه آویزان مانده بود، شاکی بود. سریع از پایم بلندش کرد و بغلش کرد. صدای روضه هنوز می‌آمد.
دیشب میرزا تو روضه می‌گفت یکی از شروط ذبح توی فقه اینه که چهارتا رگ اصلی زیر گردن قطع بشه. (شب هشتمه، اما من هنوز توی روضه علی‌اصغر گیر کردم)
اگر امشب براتون مقدر بود، بعد از دعا برای حضرت صاحب، لطف کنید و برای سلامتی پدر بنده هم دعا کنید. (خدا رزق هیئت و روضه رو برای هیچ پیرغلامی کم نکنه)
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش می‌گیرم: «تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالت‌های مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید می‌خواهم بیارمش، یک‌جوری مخالفتش را بروز می‌داد. یک نفر می‌گفت خیلی خری، یکی می‌گفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت می‌کرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمی‌فهمیدم و نمی‌فهمیدند‌. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح می‌دادم. مرتضی باید به‌دست صاحبش می‌رسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت می‌رسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کم‌ترین زمان ممکن به دست صاحبش می‌رسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید می‌آمد. باید می‌فهمید به‌نام چه کسی خورده. باید می‌فهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح می‌رسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه می‌کرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امین‌الله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانی‌‌اش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی می‌رسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک می‌ماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمی‌آید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خراب‌کاری وسط روضه سر و کله‌ام پیدا می‌شود و «یا أیها العزیز» می‌خوانم. به حرمش که می‌رسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح می‌اندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار می‌کشانَدَم. خودش می‌داند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم می‌کنم. کسی که یک‌بار پیاده‌روی اربعین بیاید، دیگر نمی‌تواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیاده‌روی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قوی‌تر است. وقتی دوزش را بالا می‌بری، دیگر نمی‌توانی کمش کنی و الا به رعشه می‌افتی، ضربان قلبت بالا می‌رود، یخ می‌کنی، می‌میری! امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم می‌برم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدم‌هایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمی‌کنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصت‌نفر می‌روم. هر چه گرد و خاکی‌تر و عرق‌کرده‌تر و خسته‌تر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمی‌زنم. دستمان که نشد التیام‌دهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار این‌بار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقت‌هایی که دست‌هایم خالی می‌کنند، به استیصال می‌افتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه می‌افتد خجالت می‌کشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمی‌آورد اما خودت خجالت می‌کشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتی‌بازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمی‌گذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار می‌کنیم. ترسم از کم‌کاری بابت همین است. خیط می‌شوم. خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یک‌بار رفتم خانه‌اش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف می‌کند. زود راضی می‌شود. به‌خاطر همین بهش می‌گویند علی‌ بن موسی‌الرضا. موکب هم به اسم خودش است. خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یک‌جوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند می‌میرم. ؟
چرا اینهمه ادا؟ واقعیت را همینجا لو می‌دهم؛ من آدم ته خط نیستم. نمی‌توانم. هر سال یکی دو روز قبل از جمع شدن موکب جیم می‌زنم. هر سال هم قبل از سفر تأکید می‌کنند که از روز اول تا روز آخر کار باید باشی. اما آنقدر راست و دروغ بهم می‌بافم تا یک بهانهٔ منطقی درست کنم و محترمانه بروم. با اینکه خستگی ماسیده روی پوست آفتاب‌سوخته‌شان را می‌بینم، با اینکه می‌دانم جمع کردن سازه و وسایل چقدر ازشان جان می‌گیرد، اما مثل خودخواه‌ترین آدم دنیا تنهایشان می‌گذارم. اگر خاویر کرمنت در موکب ما خادم بود و من را می‌دید، احتمالا فصل دیگری در شمارش انواع بیشعوری به کتابش اضافه می‌کرد. حق هم داشت. حق هم دارند که ته دلشان بد قضاوتم کنند. اما نمی‌توانم. حتی تصور اینکه موکب قرار است از وسایل لخت شود و بدون زائر و خادم تنها بماند، دیوانه‌ام می‌کند. حقیقت را اینجا می‌گویم. من از موکب خالی در مسیر نجف - کربلا بیشتر از تاریکی قبر وحشت دارم. همین ترسم است که نمی‌گذارد تا روز آخر بمانم. رایج‌ترین رویکرد مواجهه با ترس، انکار است. پس دقیقا همان موقع که مشایه مملو از زائر است، همان موقع که هنوز آب خنک موکب از دست خادم به زائر می‌رسد، همان موقع که عرق کسی از نجف تا کربلا خشک نشده، از موکب فرار می‌کنم. من روی تمام لحظه‌های شلوغی و کار موکب، تافت می‌زنم. نمی‌گذارم صحنه دیگری در خیالم جایش را بگیرد. انگار که تا ابد و هر روز این مسیر همین‌طور با شلوغی زائران و خادمانش باقی می‌ماند. بگذار هر جور می‌خواهند قضاوتم کنند. آخر خادم بدون زائر به چه درد می‌خورد؟ کلی جان کندم و التماس کردم تا خادم شدم. آن وقت این توقع به جاست که راحت این لباس را از تنم جدا کنم؟ درست است که وسایل موکب را جمع کنم؟ اصلا می‌توانم جاده خالی مشایه را ببینم و تحمل کنم؟ اصالت من خادمی است. از اصالت خودم دور بیفتم؟ آقای اباعبدالله، تصدقتان شوم، من برای آن مسیری که قرار است لباس خادمی از تنم در بیاورم، آدم ته خط نیستم. مدت کوتاهی مرخصی می‌گیرم و می‌روم که خودم را در شلوغی زائران حرم حضرت معصومه گم و گور کنم.