قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_32 ولی بازهم دلم آن چشمان پرجاذبه را لحظه ا
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_33
بعد از این اتمام تحصیل ، بهانه ام برای دیدار با ارغوان
چه می توانست باشد جز دلتنگی.
یکبار، فقط یکبار آمدم با
رادوین در مورد خانواده ی صابری حرف بزنم که مرا به
تمسخر گرفت...
در اتاقش را زدم و پرسیدم :
_رادوین ...وقت داری .
-بیا تو.
در را بازکردم . روی تختش ولو شده بود و سرش توی
گوشیش بود که گفتم :
_میگم ...میخوام تو رو با برادر دوستم آشنا کنم.
-که چی بشه ؟
-که ...که باهم دوست بشید خب.
-که چی بشه ؟
-اَه ...پسر خوبیه، به جای اونهمه دوستی که دو زار نمی
ارزن ، لااقل با یه پسر خوب رفیق بشی...
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بیا و یک نظر به حالم کن
به شوق دیدنت دچارم کن
🌱
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_33 بعد از این اتمام تحصیل ، بهانه ام برای دی
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_34
موبایلش را پرت کرد پایین تختش و با یک حرکت نشست
روی تخت.
نگاهش دنبال بهانه بود که پرسید:
_پسر خوبم مگه داریم ؟
عصبی از این حرفش گفتم :
_نه فقط تو خوبی که همش با دوستات داری دوره
میچرخی!
خندید و برخاست؛
_تو چه مرگت شده؟!
مهمونی هفته ی پیش که نیومدی،
دیگه تو بازار و خیابون هم نمیگردی،
دیگه دنبال لباس و
مد و کیف و کفشم نیستی ...چته ؟!
سوال خوبی بود ،اما جوابش در حد اعتقادات رادوین نبود.
تنها به گفتن یک جمله اکتفا کردم و جواب دادم :
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸