قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت482 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › زدم زیر خنده. خندههایی
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت483
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لبخندم، کمی صدا دار بود:
_ ببخشید ولی، من واقعاً ازش خوشم نیومد.
بلند شد و سینی رو برداشت:
- اشکال نداره، الان میرم یه چیزِ فوری برات درست میکنم.
معذب با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- نه لازم نیست واقعاً لازم نیست!
وقتی دیدم بیتوجه به حرفم قصد خروج از اتاق رو کرد، لحظهای مکث کردم:
- مرسی.
از اتاق بیرون رفت و داد زد:
- خواهش میکنم!
دست روی شکمم گذاشتم، احساس میکردم رودههام میپیچن بهم و منقبض میشن. ضربانم بالا رفته بود و احساس گرمای زیادی میکردم.
بیقرار بلند شدم و با نشستن کنار پنجرهی قدی اتاق، بازش کردم.
انگار وحشیانه میخواستم اکسیژن رو بطلبم. تند و مداوم نفس میکشیدم.
هرچی نفسام عمیق تر میشد، بغض خودش رو تو گلوم قویتر میکرد.
از خودم متنفر بودم. از سبک زندگیم که باعث شده بود غریبهها بهم گوشزد کنن بچهدار نشم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت483 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبخندم، کمی صدا دار بود:
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت484
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
حتی از نفس کشیدنمم تنفر داشتم.
احساس میکردم نتونستم غیاثو برای خودم به دست بیارم، غیاثو داشتن از چنگ من درمیاوردن.
منی که ادعا میکنه عاشقمه! یا بهتره بگم ادعا میکرد...
فکر و خیالها واقعاً داشتن مغزم رو تیکهتیکه میکردن. کودوم زنیه که کشش این زندگیو داشته باشه؟
کشش این همه بیمهریو، این همه نادیده گرفته شدنو، این همه سختیو، این همه بدبختیو؟
کودوم زنیه که دوست داشته باشه رقابت وارد زندگیش بشه؟
اونم چه رقابتی... رقابت با یه زن دیگه سر شوهرت!
درد داشت، خیلی درد داشت. قلبم داشت از جا کنده میشد.
این روزا، بیشتر از دوران بچگیم به مستانه حسادت میکنم. مستانهای که الان خیلی از من خوشبختتره.
اون شوهری رو داره که اطمینان خاطر داره از اینکه برای خودشه؛ فقط برای خودش!
بچهای داره که با عشق بغلش میکنه. بچهای که یه پدر پایبند داره. پدری که زنش رو دوست داره، عاشق بچشه.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت484 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › حتی از نفس کشیدنمم تنفر
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت485
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
پدری که لایق پدریه. پدری که به خودش حتی اجازه نمیده به کسی جز مستانه فکر کنه.
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید. این چه بلایی بود که من سر خودم آوردم؟ این چه بلاییه که غیاث سرم آورد؟
اصلا اونه که داره منو به فنا میده یا خودمم؟
با باز شدن ناگهانی در، سریع شستم رو روی رد اشکم کشیدم و پاکش کردم. لبخند مصنوعیای زدم و به سما نگاه کردم:
- چرا زحمت کشیدی آخه...
پیالهی تقریبا بزرگی روبروم گذاشت و گفت:
- زحمتی نداشت.
به محتویات درون پیاله نگاه کردم. میدونستم چیه. مامان تو دوران نامزدی مستانه که شوهرش زیاد به خونمون رفتوآمد داشت، غذاهای متنوع و جدید جلوی دامادش درست میکرد که واقعاً هنوز باعث میشه خندم بگیره.
با یادآوری این خاطرهها، لبخندم عمیقتر شد و بغضم بیشتر. پرسیدم:
- حمصِ؟
سری تکون داد:
- آره. دوست داری دیگه؟
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت485 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › پدری که لایق پدریه. پدری
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت486
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
قاشق رو توی پیاله به حرکت درآوردم:
- اوهوم. مامانم یه چند باری درست کرد. دستت درد نکنه عزیزم...
- همشو باید بخوریا!
درحالی که قاشق اول رو پشت دندونهام مزهمزه میکردم، با پلک زدن حرفش تأییدش کردم.
با بیرون دادن نفسش، بیرون رفت و در اتاق رو بست. واقعاً خوشمزه بود! حتی خیلی خوشمزهتر از اونایی که مامانم درست میکرد ولی من...
ولی من واقعاً دلم تنگ شده بود؛ برای خودش، برای دستپخش، برای دستاش، برای دیدنش وقتی داره با جدیت آشپزی میکنه...
برای بابام، برای اخماش، برای مستانه و رفتارای تندش!
برای وروجکی که تازه بهمون اضافه شده بود و من فقط چند بار دیدمش!
حتی برای شوهر خواهرم...
دلتنگ بودم، دلتنگ و بیزار؛ دلتنگ و بیزار و خسته.
احساس میکردم درد معدم رفته رفته داره بهتر میشه و ضربانم به حالت عادی برمیگرده. احتمالا از این به بعد حمصِ اینجا غذای مورد علاقم باشه!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت486 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › قاشق رو توی پیاله به حرک
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت487
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
بلافاصله بعد از خوردن آخرین قاشقِ غذا، بیدرنگ روی تخت دراز کشیدم و پتوی گرم و نرمو تا گردنم بالا آوردم.
تنها چیزی که باعث میشد از افکار نابودکنندهم فاصله بگیرم، فقط خوابیدن بود.
به قول نزار قربانی:
- هر آن چه در قلب می گذرد را نمیتوان گفت برای همین خدا آه، اشک، خواب طولانی، لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد…
***
رو ازش برگردونده و به کنج دیوار خیره شده بودم.
- رنگ و روت برگشته به حالت عادیش!
سرد زمزمه کردم:
- به سلامتی.
نفس عمیقی کشید:
- فردا پس فردا میتونم راحیلو برگردونم خونه...
لبخند کجی زدم و با خوشحالیای که پنهونش میکردم گفتم:
- خداروشکر!
خسته از اینکه نمیتونه سر صحبتو باهام باز کنه، پوفی کشید و با خارج شدنش از اتاق، در رو مثل بچهها محکم بهم کوبید.
دوباره حالم داشت بد میشد. احساس میکردم تمام محتویات معدم بالا اومدن و تو یه نقطه متوقف شدن. این باعث میشد که احساس تنگی نفس داشته باشم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت487 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › بلافاصله بعد از خوردن آخ
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت488
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
پیوسته آب دهنم رو قورت میدادم تا شاید این گولهای که تو گلوم کرده پایین بره. سرو تیر میکشید.
فکر کرده بود همه چیز به همین سادگیه؟ شکوندن دلی که هزار تیکه شده به این سادگیه؟
انگار بدنم به حضور غیاث حساسیت پیدا کرده بود. چشمام سیاهی رفت. محکم به گردنم چنگ زدم و اون محتویات بالا اومده رو محکم فشار دادم. انگار واقعاً قصد خفه کردن خودمو داشتم.
این کار، باعث شد حس استفراغ بهم دست بده و دوباره به دستشویی هجوم ببرم.
هرچی خورده بودم رو باز هم بالا آوردم. صورتم زرد شده بود و دستام میلرزید. بوی عطر غیاث توی مشامم مونده بود و انگار یه بوی تعفن بد رو حس میکردم.
بیحس گوشهی دستشویی نشستم که دوباره تهوع بهم دست داد و روی زمین سرویس بالا آوردم.
دستم رو به گوشهی روشویی تکیه دادم و بلند شدم.
باید از سما ضدتهوع میگرفتم. اون قرص واقعاً سه چهار روز پیش تاثیر گذاشت و باعث شد حالم بهتر بشه.
شال رو بیجون روی موهای درهم ریختم انداختم.
با سرگیجه پلهها رو پایین میرفتم و محکم نرده رو گرفته بودم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت488 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › پیوسته آب دهنم رو قورت م
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت489
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
خودم رو با سختی زیاد به آشپزخونه رسوندم و از شانس خوبم بلافاصله با سما چشم تو چشم شدم.
حیرت زده پرسید:
- افسانه؟ خوبی؟! چیشده؟
روی صندلی چوبیِ مطبخ وا رفتم و دستی به عرق سرد روی پیشونیم کشیدم:
- حالم... بده. خیلی. تهوع شدید دارم.
سما چند لحظه مکث کرد و نگاه عجیبش رو بهم دوخت. نگاهی مشکوک، معنادار و متعجب. نالیدم:
- پس منتظر چی هستی؟
به خودش اومد، خم شد و کابینتی رو باز کرد. چند دقیقه طول کشید تا سرش رو از کابیت در بیاره و با یه ورق قرص و لیوان آب ، به سمتم بیاد.
قرص و آب رو از دستش قاپیدم و بیدرنگ خوردم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. سما دستای یخ زدهم رو تو دستش گرفت و به آرومترین شکل ممکن زمزمه کرد:
- خدایا منو ببخش!
سریع چشمام رو باز کردم و متعجب بهش خیره شدم:
- چی؟!
انگار هول شد:
- هیچی! دستات یخ کرده. بزار برم برات یه آبمیوه بیارم.
بعد سریع از جلوی چشمام ناپدید شد. چند لحظه به روبروم خیره شدم و بعد، دستای لرزونم رو به پیشونیم کشیدم.
سما با یه لیوان آب سیب برگشت و اون رو نزدیک لبای خشکیدهم آورد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت489 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › خودم رو با سختی زیاد به
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت490
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لیوان رو از دستش گرفتم و جرعهای سر کشیدم که بوی عطر گرم غیاث توی فضا پیچید و بعد، صداش:
- چت شده؟!
سما ریشخندی زد:
- ضعف داره. ضعیف شده. خیلی. جنابِ شوهر!
غیاث دست به کمر شد:
- پاشو ببرمت دکتر!
بیطاقت اخم کردم و بهش توپیدم:
- لازم نکرده! چیز دیگه ای جز این جمله بلدی؟ مثلاً اینکه چرا داری به این وضع میفتی؟ چرا حالت همچینه؟ چه مرگته افسانه؟ چرا داری نابود میشی؟
حرفش آتیشم زد:
- دلیلش مشخصه. نازکنارنجیای. تحمل سختی نداری!
یک ضرب بلند شدم:
- من؟ من تحم...
حرفم با درد و ضعف فجیعی که تو بدنم پیچید غرق شد. از درد کمرم، صورتم درهم رفت و دوباره نشستم.
غیاث بدون کوچکترین نگرانیای پوفی کشید و از آشپزخونه خارج شد.
اشکام باعث سوزش گونههام شده بودن.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت490 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لیوان رو از دستش گرفتم و
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت491
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
سما کنارم نشست تا لیوان رو سمت لبم بیاره اما من، بیدرنگ خودمو تو بغلش پرت کردم.
دستاش رو سفت دورم حلقه کرد.
بغلش مثل بغلای خواهرم بود. من قدر در آغوش گرفتن خواهرمو ندونستم. اون موقع فکر میکردم لذتی نداره.
اما دوری، دوری خیلی از باورهارو تغییر میده.
بعد از چند دقیقه تو بغل سما بودن، ازش جدا شدم و با ناله گفتم:
- کمرم درد میکنه، تهوع شدید دارم. سرم... سرم داره تیر میکشه سما!
نگاهش... عجیب بود. نمیتونستم معناش رو بفهمم. مثل آدمای گناهکار نگاه میکرد. دستم رو گرفت و گفت:
- بلند شو بریم اتاقت رو تخت بخواب.
خواستم به حرفش گوش کنم اما... بازم تو ایستادن موفق نبودم! بغض کردم:
- نمیتونم تکون بخورم. حالم داره بدتر میشه...
حس کردم صداش لرزید:
- حداقل آبمیوهتو بخور. خواهش میکنم.
آبمیوه رو گرفتم و به نفس سر کشیدم و بلافاصله، محتویات معدم برای چندمین بار زد بالا.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت491 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › سما کنارم نشست تا لیوان
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت492
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
جون تکون خوردن و رسوندن خودم به دستشویی رو نداشتم و ناخواسته، تو آشپزخونه بالا آوردم. احساس میکردم یه چیزی شبیه گلولهی آتیش داره کل معده و بدنمو میسوزونه!
سما بلند داد زد:
- یا خدا... افسانه!
و استفراغ من، همچنان ادامه داشت. هیچ چیزی توی معدم نبود و فقط داشتم زردآب بالا می آوردم.
همهی خدمتکارا دورم جمع شده بودند.
از اینکه همچین گندیو تو آشپزخونه بالا آوردم حالم از خودم بهم میخورد.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد، دیدم تیره و تار شده بود فقط شنیدم سما اسم غیاث رو فریاد زد و بعد چند لحظه من رو زمین و هوا معلق شدم.
فقط صدای پریشون غیاث رو میشنیدم. دوست داشتم خودمو از بغل مسخرش نجات بدم و نمیتونستم.
نمیدونم چقدر طول کشید اما با لباس، زیر دوش آب گذاشته شدم و خیس شدن بدنم، باعث شد لرزم بگیره.
زیردلم، غیرقابل تحملترین درد عمرم رو تجربه میکردم و این باعث میشد پیوسته ناله کنم.
آب سرد همچنان روی بدنم ریخته میشد و من حتی توان بیشتر باز کردنِ چشمای نیمه بازم رو نداشتم.
چنگی به سینهی غیاث زدم:
- سردم...سردمه! بسه!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت492 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › جون تکون خوردن و رسوندن
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت493
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
شیر آب توسط غیاث، بسته شد:
- باید ببرمت دکتر.
سرگردون نگاهی به اطراف انداخت و دوباره بغلم کرد.
من رو آروم روی تخت گذاشت اما همین، باعث شد درد کمرم تشدید بشه و با صدای بلند بزنم زیر گریه.
غیاث هول شد و از کمد یه مانتوعبایی و شال درآورد.
حرکاتش از عجله لبریز بود که رو همون لباسای خیسم، عبا پوشید و شال رو نامرتب سرم کرد. و دوباره تن خسته و نیمهجونم تو بغلش فرو رفت.
بغلی که هرچی سعی میکردم ازش متنفر باشم، بیشتر بهم آرامش میداد.
مین بازوانش غرق شدم و او با عجله منِ رو به مرگ رو از اتاق بیرون برد و با طی کردن پلهها...
از خونه بیرون رفت.
پلههای عمارت هم طولانی بودن.
زیرلب به عربی چیزی زمزمه کرد و پلهها رو دوتا و یکی پایین رفت.
اونقدری دردم زیاد بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه بمیرم.
نالهی بلندی سردادم.
- درد... درد دارم.
عجز درون صدایم چقدر زیاد بود.
این عجز...
با تشدید شدن درد، نتونستم به فکرم ادامه بدم و جیغ بلندتری کشیدم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت493 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شیر آب توسط غیاث، بسته ش
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت494
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
در ماشین رو باز کرد و من رو روی صندلی عقب خوابوند و با جمع کردن پام درون شکمَم، در رو بست و خودش به سرعت روی صندلی جلو جا گرفت و پس از چند ثانیه ماشین به سرعت به حرکت در اومد.
با هرتکون ماشین، صدای نالههای من بلندتر و اخمهای غیاث بیشتر در هم میرفت.
- آروم... آروم.. دارم میمیرم غیاث. دارم...
فریاد کشید:
- خفه شو و انرژیتو هدر نده!
میان آن همه درد و فشار، پوزخندی روی لبم نشست.
در این شرایط هم نمیخواست به حرفهام گوش بده.
پلک روی هم فشردم و بریدهبریده میگم:
- شاید... شاید زنده نمونم. میدونم... میدونم... این درد قبل از رسیدن جونم رو میگیره...
و به سختی نفسی گرفتم و ادامه دادم.
- بزار... حرفامو بزنم بهت...
از آینهی ماشین نگاه به خون کشیدهاش روم بود.
ایندفعه با تمنا، صدای در اومد.
- خواهش میکنم چیزی نگو خب..؟ بعد.. بعد بگو.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫