فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کار رو با خدا ببند💓
از مـردم رهـا شــو
تا همه رو دوست داشته باشی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوشش #فصل_هفدهم می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وق
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوهفت
#فصل_هفدهم
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت ، انگار طاقتش تمام شده بود ، های های گریه می کرد، دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی، من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند.
صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت، می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد، طاقت نیاوردم، دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم.
برای صمد ناراحت بودم، دلم برایش می سوخت، غصه بچه های صدیقه را می خوردم، دلم برای صدیقه می سوخت.
صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد، از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم، صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود، دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است، چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.
نمی توانستم یک جا بایستم، دوباره به حیاط رفتم، مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود، سرش را روی پاهای او گذاشته بود، گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد، مردها آمدند، زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه، جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن، صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه، کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش! من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم.
چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد.
تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز جمعه روز متعلق به امام زمان (عج) با سلام و تحیت بر آن حضرت
🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ
📚 چرا هر خونه به یه کتابخونه کوچیک نیاز داره؟
🔸کتابخونه فقط برای کتاببازها نیست! داشتن یه کتابخونه کوچیک تو خونه میتونه سبک زندگیتو عوض کنه و حتی بچهها رو عاشق یادگیری کنه.