تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت232 🌹🍃 مات راهی بودم که رفته بود. –من میرسونمتون. گوینده حرف کمیل بو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت233
🍃🍃 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن...
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم.
–آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم...
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
🍃🍃 مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت:
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافهی تو، پس میوفته...
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشکی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
🍃🍃 این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرام تر جواب داد:
قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بار افکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
🍃🍃 زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟
مادرشوهرم جوابم را داد.
با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکردبه مادر وگفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه...