هدایت شده از بامشاور⚖️
سلام همراهان عزیز🌹
🧑💻میخوایم شما رو در کار وکالتمون شریک کنیم
اگر ما رو به کسی معرفی کنید، که منجر به پرونده بشه، ۲۰ الی ۴۰ درصد از حقالوکاله به شما تعلق میگیره.😊
جهت کسب اطلاعات بیشتر به ادمین پیام بدین👈 @adrekni1403
⚖@ba_moshaver
☘☘☘
بعثت، امید انسان به فردایی روشن است
بعثت، نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و
باران رحمت بیحد او بر زمینیان است.
🌱🌱🌱
بعثت پیامبر اکرمﷺ مبارک باد.
🌿🌿🌿
#مبعث #عید_مبعث_مبارک
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدویازده #فصل_هفدهم دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند ای
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدودوازده
#فصل_هفدهم
پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم، دیدم صمد نیست. نگران شدم، بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود، چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش، سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد، کار واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام ، لای قرآن است.»
ناراحت شدم، با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.»
گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.»
گفتم: «حرف خیر بزن.»
خندید و گفت: «به خدا خیر است، از این خیرتر نمی شود!»
قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است، اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.»
بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد، الهی من زودتر از تو بمیرم.»
خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!»
اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.»
بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.»
سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم! دندان هایم به هم می خورد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام امام رضا جانم✋
عجب حلوای قندی تو....❤️
🌷یادواره شهدای محدوده منطقه آزاد انزلی
بهمراه گرامیداشت شهدای محور مقاومت🌷
💠سخنران: حجتالاسلام والمسلمین سید میرهاشم حسینی
💠مداح: حاج محمد کمیل
💠مجری: دکتر میثم آقابیگی
💠شعرخوانی: حجتالاسلام محمدصادق باقیزاده
🔸زمان: پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ همراه با اقامه نماز مغرب و عشاء
🔸مکان: منطقه آزاد انزلی، مسجد سیدالشهداء دانشگاه دریایی امام خامنهای زیباکنار
🌐کانال معاونت فرهنگی، اجتماعی و گردشگری سازمان منطقه آزاد انزلی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدودوازده #فصل_هفدهم پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوسیزده
#فصل_هفدهم
از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود.
فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه.
وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد.
ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.»
بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه ، می خواهم بگردم دنبال ستار.»
صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم، تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب، خیلی ها هستند.
منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.»
پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف، اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.»
پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم، اگر نمی آیی، بگو، با شمس الله بروم.»
صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده ، اما پدرش قبول نکرد که نکرد ، صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است.
پدرش گفت: «تنها می روم.»
صمد گفت: «می دانم دلتنگی، باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم، فردا صبح می رویم منطقه.»
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم...🌱
خدایا کارهایم را به تو میسپارم
و از تنگی سینه و تهی شدن صبرم به تو پناه میبرم...
🌷 در آستانه #دهه_فجر انجام شد؛
📢 حضور رهبر انقلاب اسلامی در حرم مطهر حضرت امام خمینی و گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
🔹️حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز در آستانه دهه مبارک فجر در حرم مطهر حضرت امام خمینی (ره) حضور یافتند و ضمن قرائت فاتحه، به بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران ادای احترام کردند.
🔹️رهبر انقلاب همچنین با حضور در مزار شهدای حادثه انفجار تروریستی هفتم تیر و انفجار تروریستی دفتر نخست وزیری در هشتم شهریور سال ۱۳۶۰، یاد و خاطره این شهدا بهویژه شهیدان آیت الله بهشتی، محمدعلی رجایی و حجتالاسلام والمسلمین باهنر را گرامی داشتند.
🔹️حضرت آیت الله خامنهای بر مزار شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و شهدای دفاع از حرم نیز حضور یافتند و با قرائت فاتحه علّو درجات این شهیدان را مسألت کردند. ۱۴۰۳/۱۱/۱۱