تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت230 🌺 در مسیری که میرفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت231
🌹🍃 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود.
چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغهی محرمیتمان هم رو به پایان بود.
مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم.
از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانهی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد.
آن روز هم طبق برنامهایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم.
وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم.
گوشیام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم.
قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی میگیرد تا بتوانیم تا شب همهی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم.
بعد از ظهر بود و باد خنکی میوزید. با ریحانه بالا بلند بازی میکردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمیکرد.
گاهی داخل باغچهی گوشهی حیاط میرفت و با همان زبان شیرینش میگفت من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانیاش باعث خندهی من و زهرا خانم میشد.
🌹🍃 نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم.
با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت:
–فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری.
–آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت:
–تقصیر منه که زود امدم. نمیدونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس.
زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد.
آرش همانطور که بیرون میرفت گفت:
–من الان میام.
زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت.
من بوسیدمش و گفتم:
–پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟
ریحانه با اکراه سرش را کج کرد.
بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد.
🌹🍃 ریحانه ذوق زده آرش را نگاه میکرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که میآمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت:
–بالا، بالا
زهرا خانم خندید و گفت:
–راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی.
آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد و گفت:
–اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد میکنم. بعد بادکنک را باد کردو به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمیکرد.
آرش گفت:
–ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون.
همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند.
زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت:
–دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی میکنم باشه؟
بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت:
–خواهش میکنم.
🌹🍃من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا میفهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچهی شیرین و دوست داشتنیه.
همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد.
–الو..
صدای جیغهای وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد.
آرش با صدای بلند پرسید:
–چی شده مژگان؟
مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی میگفت.
–کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم.
آرش مضطرب وهراسان گفت:
–برم ببینم چی شده.
پرسیدم:
–چی شده؟
آرش با رنگ پریده و عصبی گفت:
–انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن.
هینی کشیدم.
–میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه...
–آره، ولی میخوام باهات بیام.
–نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره.
قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود.
بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش.
–آرش من رو بی خبرنزار...
صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت231 🌹🍃 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت232
🌹🍃 مات راهی بودم که رفته بود.
–من میرسونمتون.
گوینده حرف کمیل بود.
–نه خودم میرم.
–شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست.
زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت و گفت:
–آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. انشاالله
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی میکرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است.
ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه میجوشید انگار دلم بهتر از هرکسی میدانست که خبری در راه است.
به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت:
–لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ...
حرفش را بریدم و پیاده شدم.
–نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم.
مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت:
–بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر میگذره،
لیوان را گرفتم وگفتم:
–بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد.
–هیچی نمیشه، نگران نباش.
🌹🍃 اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت:
–با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته.
آرش
پایم را از روی گاز برنمیداشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم.
چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شمارهاش را گرفتم، خانمی جواب داد.
–شما کی هستید؟
–من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده.
–چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم.
مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده.
مگه شوهرشون چی شده؟
–والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده.
دیگر نزدیک خانهشان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشهایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم.
وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود.
دکتر و پرستار بالای سرش بودند و بررسیاش می کردند.
جلویش زانو زدم و فریادزدم:
– کیارش.
🌹🍃 آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش.
من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم.
–آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید.
–شما چه نسبتی باهاش دارید؟
–برادرشم.
–فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان.
باصدای مژگان برگشتم.
–با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید...
روبه پدرش گفتم:
–شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم.
بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد.
با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم.
–داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم.
با صدایی که از ته چاه درمیآمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت:
–نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد.
–به راحیل بگو من روحلال کنه...
صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد.
🌹🍃 با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بود علائم حیاتیاش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست.
تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم.
خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بود خط ونشان می کشیدم.
همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم.
مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد.
حالش بد شد و دیگر نتوانست سرپا باایستد.
با پدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند.
بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم.
چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش.
ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود.
دنبال گوشیام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده.
از پدرمژگان گوشیاش را گرفتم تازنگ بزنم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت:
–الوو...
✨ #حدیث_روز
❣امیرالمومنین امام علی «علیه السلام»⇩:
🍃↫✙سعادتمند کسی است که همواره بر #نفس خود غالب باشد و نفسش بر او مسلط نگردد، او مالک هوی و تمایلات خود باشد و هوای نفس بر وی حکومت نکند.❌
{فهرست غرر، ص 427}
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✨ #حدیث_روز ❣امیرالمومنین امام علی «علیه السلام»⇩: 🍃↫✙سعادتمند کسی است که همواره بر #نفس خود غال
سلام و ارادت همراهان گرامی☺️🌺
صبحتون بخیر. حالتون خوبه انشاءالله؟؟
چه روایت قشنگی هست 🌹
🔶 واقعا مبارزه با هوای نفس کار بسیار ارزشمند و تنها کاری هست که انسان در دنیا باید انجام بده.
تقریبا هر کاری که توش مبارزه با نفس نباشه هیچ سودی برای آدم نداره
✅ در دنیا ما مامور به یه دونه کار هستیم و اونم "مبارزه با علاقه های سطحی". بقیه اتفاقات همش بازی و فیلمه. اصلا بقیش مهم نیست.
و مبارزه با هوای نفس هم کار خییییلی سختیه. هوای نفس نامرد انقدر پررو هست که هر چقدر آدم گناه کنه بازم ازش میخواد!😒
✅ حتما نیاز هست که برنامه مناسبی برای مبارزه باهاش داشته باشیم.
👈🏼 خب برنامه مناسب مبارزه با هوای نفس از کجا شروع میشه؟
از موضوع بسیااااااار مهمی به نام
"ادب"
👆🏼🔶
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام و ارادت همراهان گرامی☺️🌺 صبحتون بخیر. حالتون خوبه انشاءالله؟؟ چه روایت قشنگی هست 🌹 🔶 واقعا
🔸 از امروز سعی کنیم در هر حدی که میتونیم نسبت به دیگران با ادب بیشتری عمل کنیم.
در صحبت کردن با خانواده هر چقدر که میتونیم ادب رو رعایت کنیم. واقعا هم نمیگیم همه باید تمام و کمال مودب باشن. نه
✔️ هر کسی هر چقدر که میتونه. اگه یه درصد هم میتونی مودب تر بشی خوبه. همینم خوبه.
👈🏼 امروز همه شما عزیزان سعی کنید برخی رفتارایی که قبلا به طور معمولا انجام میدادید و احتمالا توش بی ادبی بوده رو تغییر بدید. حتی اگه یه مقدار #سخت هم باشه.
✅ آخر شب کارایی که "برخلاف میلتون" ادب رو رعایت کردید رو بهمون بگید تا با سایر تنهامسیری ها به اشتراک بذاریم و همه با هم رشد کنیم.
ببینم کی میتونه بیشترین آدابی که تا حالا رعایت نمیکرده رو رعایت کنه و برای ما بفرسته؟😊
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🎥 #رهبر_انقلاب : موفقیتهای جمهوری اسلامی نباید بگذاریم مخفی بماند 🔹ما در مورد مسائل اقتصادی مشکلات
#سرخط_دیدار | مروری بر بیانات دیروز رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با مردم قم. ۱۴۰۰/۱۰/۱۹
📣دربارهی حادثهی مهمّ و تاریخی نوزدهم دیماه ۱۳۵۶
♦️این حادثه و دنبالههایش نشانهی عمق اعتقاد دینی مردم است.
🔶ربط این حادثه به یک مرجع دینی یعنی شخص امام راحل، این حادثه را به وجود آورد.
✅در اغلب قضایای مهمّی که در این ۱۵۰ سال اخیر در کشور ما واقع شده پای یک عالم دینی شجاع و مبارز و سیاستشناس در میان بوده است.
◀️در قضیهی تنباکو میرزای شیرازی است.
◀️در مشروطه مراجع نجفند، علمای بزرگ تهران و تبریز و اصفهان و جاهای دیگرند.
◀️در حادثهی مهمّ مسجد گوهرشاد، مرحوم حاج آقا حسین قمی و علمای مشهدند.
◀️در سی تیر مرحوم آیتاللّه کاشانی است.
◀️در پانزده خرداد سال ۴۲ امام بزرگوار و برخی از بزرگان و علمای دیگر هستند.
⁉️راز دشمنی قدرتهای مستکبر عالم با علمای سیاسی و با دین سیاسی این است که حضور اینها، حضور ضدّ استکباری و ضدّ استعماری است.
⁉️جمهوری اسلامی، مظهر اعتقاد دینی مردم و ناشی از نگاه انقلابیِ برخاستهی از دین به مسائل جهان و کشور است؛ از این جهت آمریکا با جمهوری اسلامی مخالف است.
♻️غیرت دینی اساساً ناشی از بصیرت است. بصیرت یک شعبه از عقلانیّت است.
❇️شخصیّتهایی که بیشترین غیرت دینی را دارند، غالبا دارای عقلانیّت بالا هستند مثل شخص امام بزرگوار و فقیه و فیلسوف معاصرمان مرحوم آیت اللّه مصباح یزدی .
🤝قیام ۱۹ دی یک ترکیب درخشانی است از غیرت و عقلانیّت
💔هدف طاغوت از نوشتن آن مقاله در روزنامه اطلاعات شکستن قدسیت امام بود. اگر مشت محکم مردم قم در روز نوزدهم دی به سینهی طاغوت نمیخورد، این کار ادامه پیدا میکرد.
❌در ژانویه سال ۵۶ کارتر در تهران گفت ایران جزیرهی ثبات است. آنها توطئه چیدند امّا این توطئه علیه خودشان تمام شد.
🌱میخواستند امام را بشکنند، امام مستحکمتر، پُرفروغتر در صحنه ظاهر شد.
↘️محاسبهی غلط آمریکا در دستگاهمحاسباتیشان همینطور ادامه دارد.
❇️آنها فکر میکردند که با از بین بردن شهید سلیمانی نهضت و حرکت عظیمی که او نمایندهاش بود، خاموش خواهد شد؛ میبینید که بیشتر شده.
❌دستگاه محاسباتی دشمن حقّاً و انصافاً غافل و خراب است؛ نمیتوانند حقایق مربوط به جمهوری اسلامی را آن چنان که هست دریابند.
❇️حقیقت ملّت ایران را جریان تشییع شهید سلیمانی نشان میدهد؛ نه نظرسنجیها.
💪ما بایستی وظیفهی لحظهی کنونی را بشناسیم، بایستی چشمانداز را روشن کنیم، به آن چشمانداز چشم بدوزیم و با همهی قدرت، همهی توان به سوی آن باید حرکت بکنیم.
📣 تذکراتی خطاب به مردم و مسئولان:
1️⃣تذکّر اوّل این است: غیرت دینی را حفظ کنید.
2️⃣تذکر دوّم: یکی از کارهایی که امروز بشدّت در برنامهریزیهای دشمنان مطرح است، عبارت است از حسّاسیّتزدایی نسبت به اصول و بیّنات و مبانی انقلاب.
✅اصول انقلاب مثل حاکمیّت دین خدا، عدم تسلیم در برابر دشمن مستکبر، حفظ استقلال کشور، مبارزهی با فساد، مبارزهی با بیعدالتی و امثال اینها.
3️⃣تذکّر سوم مسئلهی حفظ وحدت در کشور است.
4️⃣تذکر چهارم تقویت امید و چشمانداز به آینده است.
5️⃣تذکّر پنجم: نگذاریم موفّقیّتهای جمهوری اسلامی مکتوم بماند.
🔈مشکلاتی در زمینه اقتصادی داریم ولی بعضی این مشکلات را آنچنان بیان میکنند که گویا هیچ موفّقیّتی در جمهوری اسلامی اتّفاق نیفتاده.
📢دهها موفّقیّت در نظام جمهوری اسلامی وجود دارد، بایستی این موفّقیّتهای بزرگ را بگوییم.
6️⃣تذکر ششم مسئلهی مردمی بودن است.
🌸بحمداللّه دولتی که امروز بر سر کار است، ارتباطاتش با مردم خوب است، این را باید تکمیل کرد.
🌿اوّلاً ادامه پیدا کند. ثانیاً به وعدههایی که به مردم داده میشود عمل بشود. آنجایی که عمل به این وعده امکانپذیر نیست برای مردم توضیح بدهند.
📌وظیفه دولت و مسئولان نظام:
✍️طراحی سازوکاری برای استفاده از نظرات صاحب نظران و متخصصین در تصمیمسازیهای دستگاههای مسئول کشور
✍️طراحی سازوکاری برای استفاده از ظرفیّتهای مردمی
✍️استفاده از ظرفیت مردمی برای نظارت عمومی
💻 @Gilan_tanhamasir
🌹میدانید مقبره امیر کبیر کجا است؟
♦️شاید خیلی ها از محل دفن امیر کبیر مطلع نباشند. جنازه ایشان پس از ماه ها از شهادتش به حرم امام حسین علیه السلام منتقل و در رواق شرقی (رواق العلما) خاکسپاری شد
🌹سالروز شهادت امیرکبیر
♦️امام خامنه ای: ۴سال برای دولت زمان کمی نیست، امیرکبیر آنهمه کار را در ۳سال صدارت انجام داد، امروز کشور به کارهایی ازجنس امیرکبیر نیازدارد
🌹مزار، کربلا
#ارسالی_تنهامسیریها
#امیرکبیر
☔️@Gilan_tanhamasir
🔺گرامیداشت سالروز درگذشت #آیت_الله_مصباح یزدی ( ره) در لنگرود
🔹با سخنرانی فرزند مرحوم و شعر خوانی آقای آذر ارجمند لنگرودی
#لنگرود
#ارسالی_تنهامسیریها
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت232 🌹🍃 مات راهی بودم که رفته بود. –من میرسونمتون. گوینده حرف کمیل بو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت233
🍃🍃 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن...
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم.
–آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم...
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
🍃🍃 مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت:
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافهی تو، پس میوفته...
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشکی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
🍃🍃 این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرام تر جواب داد:
قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بار افکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
🍃🍃 زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟
مادرشوهرم جوابم را داد.
با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکردبه مادر وگفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت233 🍃🍃 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت234
🍃🍃 مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
–بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میادمامان جان.
کابینت هارا یکی یکی باز میکردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
🍃🍃 مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمی دونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا...
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
🍃🍃 بعد زمزمه وار گفت:
–آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره،
این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود.
کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان.
شاید فشارشون بالا رفته.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر.
من یهو مغزم پوک شد.
قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم.
گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه.
حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه.
گفتم دلم شور میزنه ها.
🍃🍃 بعد انگار با خودش نجوا میکرد گفت:
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا،
داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد.
در را زدم.
–کی بودمادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کرد آرامش کند.
مادرشوهرم هاج و واج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کرد
من ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت:
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شادمانترین مردم بیشترین چیزها را در زندگی ندارند❌
بلکه #بهترین برداشتها را از زندگی دارند💯
به امید برداشتهای خوب از زندگی😉
سلام وارادت خدمت شما سروران عزیز ☺️🌹
صبح دل انگیزتون ختم بخیر و شادی
و روزتون ختم به بهترین خیرها 🌺😊
🌹@Gilan_tanhamasir
✍امام مَهدی (ع) :
✅من، یادگار خدا در زمین و جانشین و حجت او بر شما هستم.
(کمال الدین، ص ۳۳۱)
#حدیث_مهدوی
#سهشنبه_مهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️با امام زمان (عج) دردل کنید
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سهشنبه_مهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵🍃🌸﷽🌼🍃✵─┅┄
سلام رفقا ☺️✋
💥 مژده مژده 💥
⏳شمارش معکوس برای ثبت نام دوره ی جدید #لذت_بندگی در آموزشگاه مجازی حیات برتر زیر نظرتشکیلات تنها مسیر آرامش شروع شد👏
با تدریس استاد فرجامپور 😍
🌾☘🌾☘🌾
ضمنا👇😍
با ثبت نام در دوره جدید لینک آموزشهای دو دورهی قبلی
(حیات برتر ورهایی از رنجها)
به صورت رایگان در اختیارتون قرار داده میشه.
هزینه هر ترم ۳ماهه ۲۰ هزار تومان است که افرادی که تازه ثبت نام می کنند برای هر سه ترم فقط ۲۰ هزار تومان پرداخت می کنند😍
مباحث آموزشگاه👇
#حیات_برتر
#رهایی_از_رنجها
#لذت_بندگی
#اسرار_امتحانات_الهی
🎈🎁🎈
برای همراهی و #ثبت_نام در کلاس جدید
من اینجام😊👇
@masoomi56
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 2⃣1⃣ 🔸ابتدای غذا کمی نمک مزمزه کنید. نمک طبیعی زبان را نمیسوزاند.
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 3⃣1⃣
🔸در تهیه کیک و شیرینی از شیرینیجات طبیعی همچون عسل و شکر قهوه ای استفاده کنید.
#جایگزین
#ممنوعات #استوری
#چله_اصلاح_تغذیه
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 3⃣1⃣ 🔸در تهیه کیک و شیرینی از شیرینیجات طبیعی همچون عسل و شکر قهو
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 4⃣1⃣
🔺سعی کنید نمک مصرفی شما نمک دریا باشد. این نوع نمک، درمانی است. نمک دریاچه ارومیه و نمک دریاچه کاشان، نمک های عالی هستند. به شرطی که باید از افراد مطمئن خریداری کنید. نمک دریای خوب نیز نمکی است که حالت رطوبت دارد و نباید به صورت پودری و روان باشد.
بعد از نمک دریا، نمک معدنی(سنگ نمک) اگر بدون مواد افزودنی باشد مناسب است
#جایگزین
#ممنوعات #استوری
#چله_اصلاح_تغذیه
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐