#انتخابات
#نوجوان
#نقش_ما در انتخابات 7️⃣
😎 *جلوی ایجاد کدورت را میگیرم*
🍃 نامزدها و طرفدارانشان، برای خودشان تبلیغ کنند
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
《 @Girl_patoq 》
#انتخابات
#نوجوان
#نقش_ما در انتخابات 8️⃣
🌟 *نیت را خدایی میکنم و به بقیه هم میگویم نیت خدایی داشته باشند*
🏳️ نیتها خدایی باشه
❎ برای قدرت نباشه
✅ برای خدمت باشه
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
《 @Girl_patoq 》
رمان #خواهرجان🍓
❄️پارت شانزدهم❄️
وارد خانه شدم و در را بستم و یک نفس عمیق کشیدم . نشستم لب حوض و دستم را داخلش کردم .
وااای چقدر سرد بود . به ماهی گلی های توی حوض که با خوشحالی بالا و پایین می پریدند نگاهی انداختم و در دلم گفتم : " خوش به حالشان ."
به گلدان های شمعدانی و بنفشه کمی آب پاشیدم و بلند شدم و به داخل رفتم . کوله ام را توی اتاقم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم .
کیسه ی کتاب ها را برداشتم و روی تخت نشستم . دلم می خواست به کتاب هایی که زینب برایم آورده بود نگاهی بیندازم . یکی یکی کتاب ها را در آوردم و کنار هم چیدم . زیر لب اسم هایشان را زمزمه کردم .
" آزادی معنوی، حکمت ها و اندرز ها، حماسهٔ حسینی و مسئله ی حجاب " جلد کتاب ها با رنگ های متفاوت ، اما طرحی یک شکل بود.
وسط کتاب عکس یک روحانی حک شده بود و زیرش نوشته بود : " متفکر شهید استاد مرتضی مطهری "
استاد مطهری ... !! چقدر برایم آشناست !!
یادم آمد که روز شهادت ایشان را روز معلم نامیده اند و ما هر سال روز معلم برنامه هایی در دبیرستان داشتیم . تا حالا این فرد را نمی شناختم و فقط اسمی از ایشان را شنیده بودم ، اما اکنون به لطف زینب با ایشان آشنا خواهم شد :)
دلم می خواست هر چه زودتر این کتاب ها را بخوانم . دوباره به کتاب ها نگاهی انداختم ، داشتم فکر می کردم کدام کتاب را اول از همه بخوانم .
انگار یک نیرویی که نمی دانم اسمش را چه بگذارم وادارم کرد تا حماسهٔ حسینی را انتخاب کنم .
با وجود اینکه کتابی قطورتر و بزرگ تر از سایر کتاب ها بود ؛ اما همان رابرداشتم .
بقیهٔ کتاب ها را درون کیسه گذاشتم و داخل کمدم جای دادم . روی تخت دراز کشیدم و کتاب را باز کردم ومشغول خواندن شدم .
نمی دانم چقدر زمان گذشت ، اما با صدای حلما که مرا صدا می کرد به خود آمدم . کتاب را بستم و نگاهی به ساعت فانتزی روی دیوار انداختم . وااای خدای من دو ساعت گذشته بود !!!
چقدر کتاب زیبایی بود . اوایل کتاب خیلی تمایل به خواندن نداشتم؛ اما هر چه جلوتر رفتم ترغیب شدم به خواندن و با شور و هیجان بیشتری ادامه دادم . این کتاب توانست دید مرا نسبت به امام حسین (ع) عوض کند و بزرگواری و والا مقامی ایشان را شرح می داد .
حسرت می خورم ...
حسرت می خورم که چرا زودتر این کتاب را نخوانده ام . تازه امام حسین زندگیم را پیدا کرده ام و باید با آقایم آشتی کنم .
خدا کند که بتوانم قلب شکسته اش را التیام ببخشم و کار های گذشته را جبران کنم ...
ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
《 @Girl_patoq 》
رمان #خواهرجان🍓
🎄پارت هفدهم🎄
از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق حلما رفتم . حلما در را باز کرد و گفت : " سلام سلما جان "
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: " سلام عزیزم، کاری داشتی؟ "
نگاهی به من انداخت و گفت : " خوبی؟ "
_آره خوبم چطور مگه؟
+خب پس چرا هر چه صدات زدم نیومدی ناهار بخوری؟
_ببخشید عزیزم ، اصلا حواسم نبود
چپ چپ نگاهم کرد و گفت و با دلخوری گفت : " من میرم غذات رو گرم کنم ، تو هم دست و صورتت رو بشور و سریع بیا . "
+چشم عزیزم :)
رفتم طرف روشویی و دست و صورتم را شستم . حوله ام را برداشتم و خشکشان کردم .
حلما غذایم را برایم گرم کرد و داخل بشقاب کشید . تشکر کردم و مشغول خورن شدم .
بعد از خوردن غذایم ، حلما شاکی گفت : " آخه خواهر من چرا حواست به خودت نیست ؟ "
_چطور مگه؟
+آخه چرا تا الان غذایت رو نخوردی؟
_گفتم که ببخشید اصلا یادم رفته بود .
+غذا خوردن رو هم فراموش می کنی؟ حالا چی کار می کردی؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم : "هیچی کتاب می خوندم . "
+یعنی اینقدر غرق در خوندن بودی که گرسنگی را حس نکردی؟
_آره چون کتابش خیلی جالب بود .
+قول میدی دیگه نگرانم نکنی؟
_ قول می دم . حالا بخند ، بخند دیگر آبجی :)
+بیا خندیدم خوب شد 😃
_آره خوبه . دیگه نبینم آبجیم ناراحت باشه ها😉 آفرین
خوشحالم از اینکه خواهرم اینقدر حواسش به من هست . با اینکه کوچک تر است اما هوایم را دارد .
سفره را جمع کردم . و ظرف ها را شستم . بعد هم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم :)
ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
《 @Girl_patoq 》