رمان #خواهرجان🍓
🎄پارت هفدهم🎄
از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق حلما رفتم . حلما در را باز کرد و گفت : " سلام سلما جان "
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: " سلام عزیزم، کاری داشتی؟ "
نگاهی به من انداخت و گفت : " خوبی؟ "
_آره خوبم چطور مگه؟
+خب پس چرا هر چه صدات زدم نیومدی ناهار بخوری؟
_ببخشید عزیزم ، اصلا حواسم نبود
چپ چپ نگاهم کرد و گفت و با دلخوری گفت : " من میرم غذات رو گرم کنم ، تو هم دست و صورتت رو بشور و سریع بیا . "
+چشم عزیزم :)
رفتم طرف روشویی و دست و صورتم را شستم . حوله ام را برداشتم و خشکشان کردم .
حلما غذایم را برایم گرم کرد و داخل بشقاب کشید . تشکر کردم و مشغول خورن شدم .
بعد از خوردن غذایم ، حلما شاکی گفت : " آخه خواهر من چرا حواست به خودت نیست ؟ "
_چطور مگه؟
+آخه چرا تا الان غذایت رو نخوردی؟
_گفتم که ببخشید اصلا یادم رفته بود .
+غذا خوردن رو هم فراموش می کنی؟ حالا چی کار می کردی؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم : "هیچی کتاب می خوندم . "
+یعنی اینقدر غرق در خوندن بودی که گرسنگی را حس نکردی؟
_آره چون کتابش خیلی جالب بود .
+قول میدی دیگه نگرانم نکنی؟
_ قول می دم . حالا بخند ، بخند دیگر آبجی :)
+بیا خندیدم خوب شد 😃
_آره خوبه . دیگه نبینم آبجیم ناراحت باشه ها😉 آفرین
خوشحالم از اینکه خواهرم اینقدر حواسش به من هست . با اینکه کوچک تر است اما هوایم را دارد .
سفره را جمع کردم . و ظرف ها را شستم . بعد هم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم :)
ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
《 @Girl_patoq 》
دل که تنگ است ، به کجا باید رفت ؟
لابه لای بوته ها ؟
پشت درخت ها ؟
یا زیر آسمان پر ستاره ؟!
غصه نخور ! برای دل تنگ هم جایی هست .
آری ، دل تنگت هم خریدار دارد !
سجاده را پهن کن ، چادر گل دارت را به سر کن و در آغوش خدایت غوطه ور شو . تمام غصه ها و نا امیدی هایت را در دریای پهناور صبر خدا بریز و سرشار از آرامش آغوش خدا شو ...
آری ؛ خداوند شکسته بند دل های شکسته است ...
#به_قلم_فاطمه_زهرا