چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم
گذاشتم سرم
یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم
مامان: کجا بودی هانیه ؟
بابات هی سراغت و میگرفت...
- هیچی رفتم لباسمو عوض کردم
انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام....
یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده
سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم
الناز: سلام هانی جون
- سلام عزیزم نه مرسی
الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟
بزار کنار این چادر چاق چولتو ...
- راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم
الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم...
-باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود
سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون...
-----------------------
یه لحظه وایسا✋🏻
اینو خوندی؟
قشنگ بود؟
داستان یه دختر که متحول میشود و یک زندگی مذهبی رو شروع میکنه
میخوای بدونی بقیش چی میشه؟😚
اینکه ناراحتی نداره😌❤️
هر روز دو قسمت از این داستان در این کانال گذاشته میشه قسمت اولشم سنجاقه فقط کافیه روی لینک کلیک کنی و وارد این کانال بشی😍👇🏻
ریحانه🌱
https://eitaa.com/GgGxGgG
متنبالاروخوندی؟💭
میخوای بدونی چه چیزای دیگه هم دارھ این ڪانال😌👌🏾
#متنایمذهبی✍🏻💛
#فیلماےامامزمانۍ♥️🎞
#ایدههایدرسے📝👩🏻🏫
#تلنگرانہهایبسیارزیبا🧕🏻💜
تاازهکلیهمغافلگیریدارهههههبرات🤩☁️
#پسمنتظرهچیهستیگزینهپیوستنروبزندیگه😃💕
https://eitaa.com/GgGxGgG
هدایت شده از نــــدایـــ🎶دخـــتــرانـــهــ🎀💕
پایان فعالیتمون🍁
ببخشید اگه کم فعالیت کردم...😔
فردا پر انرژی بر میگردیم🤩🌈
شَبِتون فاطِمی دَمِتون حِیدری یا حَق..🌿👋🏻