eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🕰 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟ خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد. آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام. سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم. سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید. رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده. با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون. آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم. یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟ راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم. رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت. راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالا رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی. بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده. با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کله‌اش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام. خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها، صبح که داشتیم میز رو جابه‌جا می‌کردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده. ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره. بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین. ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه... دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد. مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🕰 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود. ولدی گفت: –بله ایشونن. پوزخندی زد و پرسید: –تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟ از سر ناچاری نگاهش کردم. –میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما. –نه نیستم. چون قبلا اینجا کار می‌کردم گفته دوباره بیام، همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت سرش را تکان داد و گفت: –اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد. از حرفش خجالت کشیدم. بعد از رفتنش بلعمی گفت: –یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار می‌کنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته. همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بی‌میلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد. از کارش خنده‌ام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم. راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت: –خانم مزینی تشریف بیارید. بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند. بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت: –هر دم از این باغ بری می‌رسد. خانم ولدی با خنده گفت: –فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبری‌ها بلعمی جان. پرسیدم چطور؟ –ولدی گفت: –آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چی‌کارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده. وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم: –میزم رو چرا آوردید اینجا؟ همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت: –اشکالی داره؟ –آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی... حرفم را برید. –نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همه‌ی کارها قرار بگیرید. دلم نمی‌خواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی. از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمی‌خواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمی‌خواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی می‌ترسیدم. بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست می‌دادم. کمی این پا و آن پا کردم، نمی‌دانستم چطور بگویم. پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم. –سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد به انگشتانم خیره شدم. با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد. بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم. تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم: –ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگ‌ترم میشه. یک ابرویش را بالا داد. –الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟ –آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحت‌ترم. بلند شد. –مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم. چشم به زمین دوختم. به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد. –باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست. هول شدم و فوری گفتم: –نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا می‌مونم. ناراضی به طرف میزم حرکت کردم. – فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفته‌ی دیگه اوضاع تغییر می‌کنه، تو هم میری جای خودت. –نه، من تو اون اتاق... حرفم را برید. –می‌دونم، اگه تو می‌خواستی بری هم من نمی‌ذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر می‌ترسی اینجا مشغول باشه. –چطوری؟ –احتمالا سهمش رو بخره. لبخند زدم. –واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد: –کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا. من هم زیر لب گفتم: –خیلی ترسناکه. نگاهش در چشم‌هایم ترمز کرد. –مگه دیدیش؟ –بله. حرفم زدیم. –چیزی بهت گفت؟ –نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو می‌خواست بیاره. راستین پوفی کرد و گفت: –مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده. فقط رضا می‌تونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم. بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه می‌کردن. ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 محبوب‌دلم‌میدانی‌فراق‌چیست؟! تنگ‌است‌دلم؛‌قرارمیخواهدخب💔(:" 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حاج‌قاسم‌یه‌جا‌توی‌وصیت‌نامشون‌میگن؛ خدایاوحشت‌همہ‌ےوجودم‌را ‌فرا‌گرفتہ‌است' من‌قادر‌بہ‌مھارِنفسِ‌خودنیستݥـ رسوایم‌نڪن! (: حرف‌دل‌خیلے‌هامونہ ‌💔... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_403 ‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_532582378565050544.mp3
1.58M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔈 📖 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين ...َ خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان ترين مهربانان. 💞با خدا باش تا هیچ طوفانی نتواند در مقابلت قد علم کند. 🎋یوسفــ -64🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 -چرارأی‌بدهیم؟ +إِنَّ‌اللَّهَ‌لايُغَيِّرُمابِقَومٍ‌حَتّىٰ‌يُغَيِّروا مابِأَنفُسِهِم(رعد۱۱) خداسرنوشت‌قومی‌راتغییرنمی‌دهدمگرزمانی ‌که‌خودشان‌تصمیم‌بگیرندکه‌سرنوشتشان راتغییردهند. -من‌وقتی‌نمی‌دانم‌به‌چه‌کسی‌رای‌بدهم باید‌چکارکنم؟ +فَاسْأَلُواأَهْلَ‌الذِّکرِإِن‌کنتُمْ‌لَاتَعْلَمُونَ(أنبیا۷) ازاهلش‌بپرسیداگرنمی‌دانید... ؟(: 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چرا نمی‌تونم نماز شب بخونم؟ 🥀 \💛🌻\ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤ ⭐️به تو دل بستم و غير تو ڪسے نيست مرا ☀️جز تو اى جان جھان دادرسے نيست مرا ⭐️عاشق روے توام اے گل بى‌مثل و مثال ☀️بہ خدا غير تو هرگز هوسے نیست مرا 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌙 🤲 💚 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸خدایا جهان پادشاهی تو راست 🌿ز ما خدمت آید خدائی تو راست 🌸پناه بلندی و پستی توئی 🌿همه نیستند آنچه هستی توئی 🌸همه آفریدست بالا و پست 🌿توئی آفرینندهٔ هر چه هست الهی به امید تو 🌸🍃 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آغاز صبح یکشنبه ای پُر برکت و با شکوه👌 با صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖 و خاندان مطهرش💖 💖اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💖وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💖وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
?????????????? ???? ?????? ????????????????? 1.mp3
1.27M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5856962638591822279.mp3
782.5K
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 یکشنبه🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🕰 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم. خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت: – اینها رو هم یه بررسی بکن. تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم: –تو این مدت فروشمون همینا بودن؟ –آره دیگه. –چرا؟ اینجوری پیش بریم که... راستین گفت: –اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بی‌اعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست. خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت: –خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو می‌کرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد. اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت: –ان‌شاالله درست میشه. همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم می‌آمد یقه‌ی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت. آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت: –دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟ راستین سرش را تکان داد. آقارضا گفت: –بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقه‌ایی طرفش گرفت و گفت: –اون دفعه‌ام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم. آقا رضا برگه را گرفت و گفت: –خب کم‌کم یاد می‌گیرید. می‌خواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کم‌کم یاد می‌گیرید. آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت: –نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها می‌خوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمی‌کردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد. راستین گفت: –خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحت‌تر میشه. بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمی‌دانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجره‌ی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم. راستین گفت: –اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت می‌کنه. نگاهی به آسمان انداختم. پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشم‌های ما روی زمین فرق دارد. نفسم عمیقی کشیدم و گفتم: –باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه، ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید: –غذا نیاوردی گرم کنم؟ تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم. –نه، لقمه دارم، همون رو می‌خورم. آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمی‌دانم چرا ولی از این که فهمیدم می‌خواهد وضو بگیرد خوشحال شدم. بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت. راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست. آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشه‌ایی از اتاق شد. خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت: –آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم. وارد آبدار‌خانه که شدم به بلعمی گفتم: –یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم. بلعمی گفت: –بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد. بعد شروع به غر زدن کرد. –مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده. ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت: –نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمی‌بینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا می‌کنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز می‌خوند. بلعمی گفت: –پس چرا ما نمی‌دیدیم. بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد: –نخواستیم بیمه کنه بابا... ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت: –بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمی‌کرد اینجا یه ذکری چیزی... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🕰 بلعمی چهره‌اش را مچاله کرد و گفت: –توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی. خانم ولدی ابروهایش بالا رفت. –ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمی‌دونی. بلعمی رو به من گفت: –واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟ یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم. –قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده. ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ خبریه؟ لبخند زدم. –نه‌بابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم. ولدی پرسید: –اونوقت یعنی چی؟ –یعنی... چطوری بگم. این عروسک‌گردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا می‌خوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم. خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت: –خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه. – همه‌ی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا می‌کنه کلا محوش می‌شم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم می‌ریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی می‌خواد بهم بگه خودش خیلیه. حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگه‌ایی با یه زبون و شخصیت دیگه می‌خواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه. ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد. بلعمی هم فکری کرد و گفت: –خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟ نگاهش کردم. –معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه، اخم کرد. –بشین بابا، خدا که فحش نمیده. خندیدم. –پس معلومه غرق شدی تو نمایش‌ها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم. ولدی گفت: –یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد می‌گیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده. خندیدم و گفتم: –ای‌بابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی. ولدی با حرص گفت: –ببین تو اونو نمی‌شناسی غرقت می‌کنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشه‌ها که به عقل جن نمیرسه. گفتم: –خودت رو دست کم نگیر، جن‌ها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا. بعد از خواندن نمازم لقمه‌ام را برداشتم و شروع به خوردن کردم. ولدی گفت: –غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم. از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا می‌خوره. پرسیدم: –یعنی گشنه میمونه؟ –نه، با آقارضا با هم می‌خورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه. –راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟ –اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه. لبخند زدم و گفتم: –کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه. همان موقع راستین در چارچوب در آبدار‌خانه ظاهر شد. احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود. بقیه‌ی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم: –بفرمایید داخل. نگاهی به دستم انداخت و گفت: –الان این ناهارت بود؟ –آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره. جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمه‌ی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشم‌هایم سُر داد و گفت: –اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن. از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم: –آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم. ولدی گفت: –نه آقا، چون داشت نماز می‌خوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمی‌گفت. راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم. –تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت: –از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری. با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم. خانم ولدی گفت: –آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم. –رضا بهت تن‌خواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشی‌ها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه. ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚حضرت رسول صلوات الله علیه و آله: هنگام آسايش🍃 💖با خدا آشنا باش💖 تادرسختى با تو آشنايى كند🍃🌹 📚 كتاب من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 413
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌙 🌱-سوره‌صف وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ ﴿۶﴾ و هنگامى را كه عيسى پسر مريم گفت اى فرزندان اسرائيل من فرستاده خدا به سوى شما هستم تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى ‏كنم و به فرستاده‏ اى كه پس از من مى ‏آيد و نام او احمد است بشارتگرم پس وقتى براى آنان دلايل روشن آورد گفتند اين سحرى آشكار است وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُوَ يُدْعَى إِلَى الْإِسْلَامِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۷﴾ و چه كسى ستمگرتر از آن كس است كه با وجود آنكه به سوى اسلام فراخوانده مى شود بر خدا دروغ مى ‏بندد و خدا مردم ستمگر را راه نمى ‏نمايد يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴿۸﴾ مى‏ خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آنكه خدا گر چه كافران را ناخوش افتد نور خود را كامل خواهد گردانيد هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ ﴿۹﴾ اوست كسى كه فرستاده خود را با هدايت و آيين درست روانه كرد تا آن را بر هر چه دين است فائق گرداند هر چند مشركان را ناخوش آيد يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴿۱۰﴾ اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد آيا شما را بر تجارتى راه نمايم كه شما را از عذابى دردناك مى ‏رهاند 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صفحه_404 ‌‌‌‌‌🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_532576597539070884.mp3
1.32M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🔈 📖 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌