🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
برگلشن و گل به بـویِ مهدی صلوات🌼🍃
برشــــیفتـگان کـــــویِ مهدی صلوات🌼🍃
سر می زنداز کنـارِ کعبــه خورشـید☀️🕋☀️
در سعی و طواف روی مهــدی صلـوات🌼🍃
🍃🌼اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴شهید فخری زاده با این سلاح نظامی ترور شد
🖥فارس نوشت:
🔹ماجرای ترور دانشمند هسته ای ایران حکایت از استفاده از سلاح اتوماتیک (تیربار) دارد که بر روی یک خودروی وانت نصب شده بود و تیراندازی به سمت خودروی شهید فخریزاده به وسیله این تیربار صورت گرفته است.
🔹تیربار اتوماتیک زیرمجموعهای از تسلیحات کنترل از راه دور است.
🔹هدایت این تیربارها به صورت کنترل از راه دور و با استفاده از کنسولهای مخصوص صورت میگیرد.
🔹سامانه Arrow ۱۲ یک جایگاه کنترل از راه دور سلاح سبک و جمع و جور است که برای انواع تیربارهای کالیبر مختلف کاربرد دارد و به راحتی بر روی انواع پلتفرمها مانند خودروهای زرهی، قایقهای کوچک و حتی وانتهای تجاری نیز قابل نصب است.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🍃🌸✨هرکس صبح کند ، و سه بار بگوید:
🍃🌸الحَمدللهِ ربِّ العَالَمِین
الحمدُلِلّهِ حَمدًا کَثِیرَا طَیِّبًا مُبَارَکًا فِیهِ🌸🍃
🌸✨حق تعالی هفتاد بلا
را از او دفع میکند✨🌸
📚 بلدالامین
#صبحتون_بخیر🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
هدایت شده از 💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴شهید فخری زاده با این سلاح نظامی ترور شد
🖥فارس نوشت:
🔹ماجرای ترور دانشمند هسته ای ایران حکایت از استفاده از سلاح اتوماتیک (تیربار) دارد که بر روی یک خودروی وانت نصب شده بود و تیراندازی به سمت خودروی شهید فخریزاده به وسیله این تیربار صورت گرفته است.
🔹تیربار اتوماتیک زیرمجموعهای از تسلیحات کنترل از راه دور است.
🔹هدایت این تیربارها به صورت کنترل از راه دور و با استفاده از کنسولهای مخصوص صورت میگیرد.
🔹سامانه Arrow ۱۲ یک جایگاه کنترل از راه دور سلاح سبک و جمع و جور است که برای انواع تیربارهای کالیبر مختلف کاربرد دارد و به راحتی بر روی انواع پلتفرمها مانند خودروهای زرهی، قایقهای کوچک و حتی وانتهای تجاری نیز قابل نصب است.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز جمعه ↯
☀️ ١۴ آذر ١٣٩٩
🌙 ١٨ ربیع الثانی ١۴۴٢
🎄 ٠۴ دسامبر ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#حدیث_روز
🍃🌸 با تنهايى دمخورتر باش تا با همنشينان بد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬 کلیپ : ایمان با دروغ قابل جمع نیست!
👤 #حجت_الاسلام_عباسی_ولدی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت196
–الو، راحیل جان...
–سلام.
–سلام عزیزم، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی از او هم فکری هم می گرفتم.
شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر میآمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
«حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.»
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم.
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد. دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمیآمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و با دهان باز به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود.
از خندهاش من هم خندهام گرفت ولی هنوز قلبم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد گفت:
–چی شد؟ خسته ایی؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و کف دستهایش را به هم نزدیک کرد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم...
بعد برایش ماجرای مژگان را، و این که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند را تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که با هم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونن مشکلاتشون رو حل کنن.
خمیازهایی کشید و گفت:
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستن، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
–پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم.
لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینهام
نگهش داشتم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کرد و گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
یهو زدم زیر آواز.
"من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمن. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینهام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت197
*راحیل*
با صدای الارم گوشیام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشیام را خاموش کردم.
آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد.
–چادرو سجاده توی کمده.
–دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
–می دونم عزیزم، تو بخواب.
سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود.
بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافهایی به رویم کشیده شده بود.
آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمیآمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد.
–آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی.
–توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."
آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد.
ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینیام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم:
–ممنونم، خیلی قشنگه، کلهی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری.
خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم.
–دعاش رو به جون تو می کنند.
"چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."
در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم:
–بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست.
ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانهام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم.
با نگاه ناگهانیاش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود.
نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم میانداخت.
سرم را پایین انداختم، و او گفت:
–مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟
–چرا؟
–به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه.
چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم.
–خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟
–قبلش.
–باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی.
نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم.
–با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا.
–نوچ، اونا بمونه خونهی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگهام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقهی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه....
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌹ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
🌹ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
🌹ﺑـﻪ ما ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺍﺯ
ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
🌹ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش است
🌹شبتون عاشقانه و زیبا🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت🌸🍂
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین 🍂🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#نیایش_صبحگاهی
👈 در شروع هفته برایت اینگونه دعاکردم🙏
🌺 خدایا !🙏
🍃 بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!
🌺 تویی پروردگار او !
🍃 پس قرارده بی نیازی درنفسش !
🌺 یقین دردلش !
🍃 اخلاص درکردارش !
🌺 روشنی دردیده اش!
🍃 بصیرت درقلبش !
🌺 و روزى پُر برکت در زندگیش
آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
#شروع_هفتهتون_بخیر🌺🍃🌺
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
سلام بر تو مولایی که بیرق هدایت
به یمن وجود تو برافراشته است
و سینه ات مالامال از علم الهی است
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💚 #اقاجانم_مهدی_زهرا💚
هر صبح که بلند می شوم .....
آراسته روی قبله می ایستم و میگویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
وقتی به این فکر میکنم که خدا
جواب سلام را واجب کرده است،
قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه
یک جواب سلام به من نگاه
میکنی از جا کنده می شود.
آقاجانم! #دوستت_دارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💯🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
شروع هفته ای پُر برکت و بینظیر 👌
با صلوات بر حضرت محمد( ص )
و خاندان مطهرش🌸🍃
🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
ٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸🍃
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تا هفته قبل، خیلی از ما، حتی یک بار هم نامِ #شهید_محسن_فخری_زاده را نشنیده بودیم؛ دانشمندِ گمنامی که عُمر خود را وقف ایران کرده بود؛ و حالا عزیز دُردانه ملت ایران شده است.
آوینی چه زیبا گفت:«گمنامی برای شهرت پرستها دردآور است؛ وگرنه، همه اَجرها در گمنامی است»
#عند_ربهم_یرزقون
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹