🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
خدایا
با نامِ زیبای تو آغاز میکنم
دوشنبہ ۱۰ آذرماه را،
که تو زیباترین علتِ هر آغازی
در این صبح زیبا از ماه آذر
همہ دوستان و عزیزانم را
در تمام دقایق بہ آغوش
گــرم و مهربانت میسپارم🍁☀️
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
الهــى ...✨💞
در این یکشنبه زیبا🌷🍃
انـدیشـه ای خلاق ، دیـده ای بینـا🌷🍃
گـوشـی شنـوا ، زبـانـی شـاكـر 🌷🍃
ذهـن آرام ، قلبـی متـواضـع 🌷🍃
روحـی بيـدار ، دست هـایی بخشنـده 🌷🍃
پـاهـایی استـوار در راهـت 🌷🍃
تنـی سـالـم و سينـه ای پـر از
عشـق و دلـدادگـی🌷🍃
و سبـد سبـد روزی حلال
و بركـت و فـراوانـی🌷🍃
را عطا فـرمـا به همه دوستانم 🙏🌷🍃
بـارالهــا....✨💞
بشنـو دعـايم و مستجـاب کن نيـازهايم 🙏
که تنهـا تـويـی شنونـده و پذيرنـده دعـا 🙏
💞✨🙏آمین یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ✨💞
💞✨🙏ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 ✨💞
#روز_زیباتون_بخیر🌺🍃🌺
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣#سلام_امام_زمانم❣
دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
که صبــــــحها پیش از باز شدنِ چشمهایم در من بیدار میشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
عاشقانی که
مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نيامد خبری...😔💔
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
شفای جسمهای #بیمار
عافیت دلهای دردمند
پُرشدن دستهای خالی
و ماندگاریِ مهربانیها
همه باهم صلوات...
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَ
آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔴رزمندهی ایرانی که به اسارت نیروهای ایرانی دراومده
چه جوانانی! اسماعیل، می بینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده اند
احسان محبوبی خباز
۲۰ ساله
۲۱ اسفند ۶۵
عملیات کربلای ۵ 🖤🖤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
عاشقانی که
مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نيامد خبری...😔💔
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_266
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز یکشنبه ↯
☀️ ١۶ آذر ١٣٩٩
🌙 ٢٠ ربیع الثانی ١۴۴٢
🎄 ٠۶ دسامبر ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
یا ذوالجلال و الاکرام
#حدیث_روز
🍃🌸 به خدا قسم! اگر آسمانها و زمین را به من بدهند تا پوست دانهای جو را از به ستم از مورچهای بگیرم هرگز چنین نخواهم کرد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت200
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد و گوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیهی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانم گفت که می دانسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی آن خانم و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانم چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و بعد از این که پذیرایی شد خداحافظی کرد و در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتنش نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا میگرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ داد و گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتن طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت201
هنگام برگشتن از خانهی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم.
گوشی را برداشتم و شمارهی عمهی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم.
چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد.
وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت:
– اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده.
فکری کردم و گفتم:
–فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش.
ذوق زده شد و گفت:
–پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای میارمش پیش خودم.
–باشه، دستتون درد نکنه.
–خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کمکم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره.
بعد خنده ایی کرد و ادامه داد:
– به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه.
از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم:
– دیگه چی میگه؟
–اکثرا یه کلمه اییها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمهایی فقط میگه، "آب بده."
دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد.
–آره، فقط می گفت، «بابا و آب»
خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده. بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شمارهی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم.
«سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.»
به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم.
اسرا با خوشحالی گفت:
– راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم.
اخمی مصنوعی کردم.
–یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها.
–آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره.
–خب، دیگه چیکار می کنید؟
–اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحیاش که با سعیده میرفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت:
–راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه.
–اصلا بهش فکر نکن، با دلشورهی تو که کاری درست نمیشه.
–آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه.
–البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی.
صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود.
از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت.
خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم.
–سلام دایی جان.
–سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم.
از حرفش خندیدم.
–ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه.
–بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟
دوباره خندیدم و چیزی نگفتم.
–دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لبتر کن تا حسابی گوشش رو بکشم.
چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست.
–چشم دایی جان، چند دقیقهایی که حرف زدیم دایی گفت:
–راحیل جان آخر هفتهی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره.
–دایی جان هفتهی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال.
–عه... باشه پس هفتهی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم.
–باشه، دایی جان، ممنون.
سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم.
سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم.
برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت:
–شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر.
روی تختم دراز کشیدم و به فکر رفتم.
–راحیل
–هوم
–یه چیزی بگم.
نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت:
–می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم با مدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه.
با تعجب من هم بلند شدم نشستم.
–چی؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
در این شب های سرد پاییزی 🌟
🌙دعا میڪنم🙏🍂
شبتون پر امید
💫برکت در زندگیتون فراوان
زندگیتون آرام 🍂🌸
🌟 لحظہ هاتون پر از خوشبختی
دنیاتون پر از آدمهای خوب
🌙و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون
🌟شبتون آروم دنیاتون بی غم 💫
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🍂الهی با یاد تـو
🍃🌸به کوچه صبح قدم میگذارم
🍂و به امید لطف و عنایت تو
🍃🌸روزم را آغاز میکنم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💖 نیایش صبحگاهی ...
پروردگار مهربانم
ای شفا بخش جان بیمارم
ای روشنی بخش شبهای تارم
و ای آرامش درونم
و ای آرام دل بیقرارم
با تو نجوا میکنم
در لحظه های بی تابی و تنهایی
تو را می ستایم ای یگانه ی هستی بخش
ای که در لطف و انعام بی همتایی
الهی ...
همدم تنهایی ام تویی
محرم رازم تویی
چاره سازم تویی
درد دارد دلم از فراق تو
گله دارد از دوری تو
تو که از حبل الورید به من
نزدیکتری
اما من دوری میکنم از تو
تو که از پدر و مادر مهربان تری
اما من غریبی میکنم با تو
یا حبیب من لا حبیب له
لحظه ای مرا بخود وا مگذار
#آمین
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
ای زیباترین فصل
فصل ظهور تـــــو
پاییز هم تمام میشود
برگها بر سرم باریدند
اما تــــــو باز نیامدی
ای غائب از نظر
پاییز را با ظهور تـــــو
دوست تر می دارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✨﷽✨
💠چند عمل ساده براي
چند صد برابر كردن ثواب نمازها🍂
❶ «اذان و اقامه»
باعث ميشود دو صف از فرشتگان،
پشت سر مومن نماز بخوانند.
📚(ثواب الاعمال صدوق ص٧٢)
❷ «ركوع كامل»
باعث نداشتن وحشت قبر ميشود.
📚(ثواب الاعمال صدوق ص٧٣)
❸ «انگشتر عقيق»
دو ركعت نماز با عقيق معادل هزار ركعت
بدون آن است.
📚(عدة الداعي ابن فهدحلي ص٢٢٠)
❹ «مسواك زدن»
دو ركعت نماز با مسواك بهتر از هفتادركعت
نماز بدون مسواك است.
📚(من لايحضره الفقيه صدوق)
❺ «خواندن سوره قدر»
خواندن سوره قدر در يكي از نمازها
باعث آمرزش گناهان ميشود.
📚(ثواب الاعمال ص٢٦٧)
❻ «استنشاق و مزه مزه در وضو»
باعث آمرزش و غلبه بر شيطان است.
📚(ثواب الاعمال صدوق ص٤٣)
❼«عطر»
باعث ميشود ثواب نماز هفتاد برابر شود.
📚(ثواب الاعمال ص١٢٠)
❽ «تسبيحات حضرت زهراء س»
بهتر از هزار ركعت نماز نزد حضرت صادق
(عليه السلام) است.
📚فلاح السائل ص١٥٥
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🍁روز خود را زیبا کنید با
🍁صلوات🍁
🧡برحضرت محمد(ص) وخاندان مطهرش🧡
🧡اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد
🍁وآلِ مُحَمَّدٍ
🧡وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹