سفرنامه۲۳اذر یک طلبه معمم به پایتخت
صبح روز چهارشنبه ۲۳اذر۱۴٠۱ از قم به مقصد تهران
ایستگاه هفتاد دوتن پژویی با دوجوان مرا سوار نمود در بین راه مزاح شد و مجلس گرم خنده بود؛ مرا تا پای متروی ترمینال جنوب برد و پیاده شدم.
آغاز سختی سفر از اینجا به نظر می رسید کاملا آماده عکس العمل بودم! نگاه ها را متفاوت از گذشته می دیدم شاید تلقین بود و آثار ذهنیتی که داشتم! باید جلوتر برویم و ببینیم چی میگذرد! خط یک را سوار شدم از ترمینال جنوب تا شهید بهشتی! مکانِ دمِ در چسبیده به ستون را انتخاب کردم اما حواسم کاملا جمع به اطراف بود. انتظار داشتم غالبا از دختران جوان وطنم روسری برداشته باشند ولی اینگونه نبود کلا در این مسیر دو یا سه نفر بدون روسری دیدم. اما ان که میخواست راحت باشد راحت بود کنار جنس مخالفش یا حتی در آغوشش راحت بود. ایستگاه شهید بهشتی خط عوض کردم به سمت شریعتی! در پله برقی و مسیر خیلی بیشتر حواسم جمع بود! اینگار فقط من عادی راه نمی روم مردم عادی راه می روند و هرکه غرق خود؛ این من بودم که غرق در مردم!
خیابان شریعتی تا خیابان معلم را به سمت مقصد با پرس و جو پیاده رفتم! اتفاق خاصی نیفتاد! در نهادِ مقصد مورد احترام و تکریم قرار گرفتم و کار انجام شد خارج شدم! سر تقاطعی منتظر تاکسی بودم که خودرویی گرانقیمت نگه داشت و مرا دعوت نمود من هم بدون تامل سوار شدم جوانی خوش هیکل بود بعد از سلام و احوالپرسی در پاسخ نگاهش با خنده گفتم من هم رزمی کارم هم مسلح او هم خندید گفت حاج اقا ماهم از گروه فشار هستیم!
بااحترام مرا تا حایی در مسیرش برد پیاده شدم و تا مقصد بعدی که دفتر دوستم بود پیاده با پرس و جو رفتم راهنماییهامحترمانه بود هر لحظه سفر برایم سخت تر به نظر می آید چون تااین لحظه یک معمم ندیدم!با خودم میگفتم شاید این نگرانی اثر فضاسازی مجازی باشد!
در فاصله تقریبا شصت متری آن طرف خیابان شریعتی دو مرد میانسال یکی مرا صدا زد و باحالت تمسخر می گفت بچسب عمامه را! منم ضمن پوزش از ساحت همه روحانیون مودب و خویشتندار انگشت شصت را در پاسخ هر بار صدا کردن او تقدیم می نمودم! وارد خیابان خواجه عبدالله شدم ماشینی پراید کنارم نیش ترمز کرد و فریاد کرد لعنت بر قوم ظالمین! منم با صدای بلند گفتم بشمار؛ قشنگ معلوم بود می ترسد اما بانگاه به من کم کم جلو می رفت گفتم وایس مذاکره کنیم! ایستاد اما با ترس؛ گفتم چی میگویی؟ گفت حاج اقا خدا لعنت کنه هر کی را ظلم میکند گفتم آمین و به دوستانت هم بگو یک حاج آقا گفت آنچه (دلار۳۷تومنی)شما را به ستوه آورده ما را چند برابر به ستوه آورده باز لعن فرستاد و رفت!
به دفتر دوستم رسیدم نماز و ناهار و بعد راهی مترو شدم؛ مسیر یک ربعی را پیاده رفتم پرس و جو هم عمدا میکردم! تعدادی بدون روسری و یک بدون روسری که نفهمیدم مرد است یا زن جلویم می رفتند. یک خانم تقریبا پنجاه ساله از دست فروش میخواست آینه بخرد نمی دانم اینه را تست میکرد یا خودش را؛ مرا دید گفت حاج آقا؛ ایستادم! گفتم بفرما؛ گفتند« آیا این کلاه من اشکال دارد» گفتم خیر! چند بار سعی کردند مرا به باور برسانند که واقعا سوال شرعی دارند و قصد اذیت ندارند! گقتند پس من بااین حجاب بیرون بیایم اشکال ندارد و باز به جان بچه هاش قسم خورد که سوال است؛ گفتم خانم این حجاب شما یک حجاب کامل است و واقعا هم کامل بود! تشکر کرد و خداحافظی نمودم.
در بین راه در طرف مقابل یک خانمی می آمد همان که معلوم نبود مرد است یا زن را نگه داشت و معلوم بود میگفت پشت سرت اخوند است برگشت و مرا دید خنده کرد و رفت!
وارد مترو شدم فضا برایم خیلی سنگین تر شد دختران جوان وطنم که معلوم بود دانشجو هستند دسته دسته با موهای آزاد در مترو بودند خیلی سعی میکردم اقتدار را در چهره ام آشکار کنم ولی نمی شد! روزهایی رایادم می آمد که اینان ما را میدیدند و خودکار روسریشون راجلو می کشیدند؛ اما حالا روسری ندارند و در آغوش جنس مخالفش من خوشبینانه می گویم محرمش؛ دقیق روبروی من در قسمت آقایان روی صندلی نشستند! حقیقتا تنهایی و مظلومیت در چهره ام نمایان بود هرچند سعی داشتم سرم رابالا بگیرم اما نشد!
باخود گفتم مرگ برایم شیرین تر است!
خدایا چند روز قرار است دختران سرزمینم اینگونه آزاد باشند آیا نظام به #نه_به_حجاب_اجباری بله می گوید؟! آیا....؟!!!!!
سخت بود و سخت تر تا یک #ارکستر دوره گرد هم در قطار نوازندگی میکرد و هم خوانی باترانه:
وقت رفتنش نبود خدا
میبرید دادشیمو کجا
بیا دلتنگ صداتم داداشی
.
وقت رفتش نبوداخه خدا
می برند دادشیمو اخه کجا
نامرد بی معرفت کاملا سیاسی میخواند قیافه ها را میدیدم کم نمانده بود صدای هق هق گریه ها بالا برود اشک در چشمان همه اطرافیان جمع شده بود و البته برخی نگاهها هم روی من زوم کرده بود!
ادامه درپست بعدی همین کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/1502281752C6fd84a776f
✍رضابازیارمنصورخانی