علامه طهرانی ره در کتاب نور ملکوت قرآن داستانی را بیان میکنند که اجمال آن چنین است:
من در اینجا فقط یک برخورد خود را با کسی که در أثر خدمت مادر، به مقام عالی رسیده بود، و کشف حجاب های ملکوتی برای او شده بود، برای شما بیان میکنم.
یکروز درطهران، برای خرید کتاب، به کتاب فروشی إسلامیّه که در خیابان بوذر جمهری بود رفتم،مردی در آن کتابفروشی برای خرید کتاب آمده، و کمر بند چرمی خود را روی زمین پهن کرده بود؛ ومقداری از کتابهای ابتیاعی خود را بر روی کمربند چیده بود؛ از قبیل قرآن، و مفاتیح"الجنان"، و کلیله و دمنه، و بعضی از کتب دیگر مشغول بود تا بقیّه کتابهای لازم را جمع کند؛ و بالاخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در میان کمربند بست؛ و آماده برای خروج بود که: ناگهان گفت: حبیبم الله. طبیبم الله یارم. یارم. جونم. جونم.
چون نگاه به چهرهاش کردم، دیدم. خیلی قرمز شده، و قطراتی از عرق بر پیشانیش نشسته؛ و چنان غرق در وَجْد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نیست!
شروع کرد یک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صدای بلند و سوزناک این أبیات از باباطاهر عریان را بسیار شیوا و دلنشین خواند:
اگر دِلْ دلبرِ دلبرْ کدام است؟ وگر دلبر دلِ دل را چه نام است؟....
در اینحال ساکت شد، و گریه بسیاری کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خندید.
گفتم: أحسَنت! آفرین! من حقیر فقیر وامانده هستم. انتظار دعای شما را دارم! شروع کرد به خواندن این أبیات:
مو از قالوا بلی تشویش دیرُم گنه از برگ و بارُون بیش دیرُم...
گفت: الحمدالله راهت خوب است. سیّد! سر به سرما مگذار! من بیچاره وامانده ام؛ تو هم باری روی کول ما میگذاری؟! آنگاه گفت:من شما را می شناسم؛ در مسجد قائم نماز میخوانید؛ به آن مسجد آمده ام؛ بازهم میآیم. من جای معینی ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طَرَشت. و این طرف و آن طرف میروم، به قهوه خانهها میروم؛ و سرمیزنم. منزل سابق ما نزدیک دروازه شمیران بوده است. ولی از وقتیکه مادرم فوت کرده است، کمتر به آن منزل میروم.
گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولی آیا به حسب ظاهر برای این عنایاتی که به شما شده است؛ سبب خاصّی را در نظر داری؟!
گفت: بلی! من مادر پیری داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمین گیر بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برمیآوردم؛ و غذا برایش میپختم؛ و آب وضو برایش حاضر میکردم؛ و خلاصه بهرگونه درتحمّل خواستههای او در حضورش بودم. و او بسیار تند و بدأخلاق بود. بَعْضاً فحش میداد؛ و من تحمّل میکردم، و بر روی او تبسّم میکردم. و بهمین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال میگذشت. زیرا نگهداری عیال با این خلقِ مادر مقدور نبود. و من میدانستم اگر زوجهای انتخاب کنم، یا زندگانی ما را بهم خواهد زد؛ و یا من مجبور میشدم مادرم را ترک گویم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهی در أثر تحمّل ناگواری هائی که از وی به من میرسید؛ ناگهان گوئی برقی بر دلم میزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست میداد، ولی البته دوام نداشت وزود گذر بود.
تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود – و من رختخواب خود را پهلوی او و در اطاق او میگستردم، تا تنها نباشد، و برای حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته باشد – در آن شب که من کوزه را آب کرده – و همیشه در اطاق پهلوی خودم میگذاردم که اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم – او در میان شب تاریک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفی ریخته، و باو دادم و گفتم: بگیر، مادر جان!
او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که: من آب را دیر داده ام؛ فحش غریبی به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت میخواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
إجمالاً آنکه به آرزوی خود رسیدم؛ و آن برقها و جرقهها تبدیل به یک عالمی نورانی همچون خورشید درخشان شد؛ و حبیب من، یار من، خدای من، طبیب من، با من سخن گفت. و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.
در اینحال گیوه خود را وَر کشید؛و کتابها را به دوش گرفت، و خداحافظی کرده و گفت: إنشاء الله پیش شما میآیم؛ و به سمت دَرِ أنبار برای خروج رفت. در اینحال روی خود را به طرف ما کرده؛ و این غزل را با همان آهنگ خواند:
منم که گوشه میخانه خانقاه منست دعای پیر مغان وردِ صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ و صبوح نیست چه باک نوای من به سحر آهِ عذرخواه منست.....
#علامه_طهرانی #خدمت_به_مادر #سیر_و_سلوک
🇮🇷 گلچین سیاسی
🆔 @Golchinseyasy