#توصیه
توصیه های خانم لشکری
در مورد حفظ قران
سلام علیکم
ببینید اگر تمایل ندارن به نظرم به هیچ وجه اصرار نکنید .
صوت بچه های گروه رو براشون پخش کنید تا تشویق بشن برای حفظ
با بازی می تونید کارتون رو انجام بدید
یا اینکه با برچسبهای تشویقی
هر یه سوره یه برچسب وهر ۵ برچسب یک جایزه
کم کم تعدادبرچسبها رو بیش تر کنید هر ۱۰ برچسب یه جایزه
تا کارتون شرطی نشه .
ببینید مادران عزیز به هیچ عنوان عجله در کارتون نداشته باشید
سعی کنید با حوصله و محبت ان شا الله کار رو شروع کنید
به هیچ وجه کودکان خودتون رو مقایسه با دیگر کودکان نکنید
متناسب با استعداد و توان کودکانتون ازشون انتظار داشته باشید
نگران نباشید من در یکی دو جلسه ی اول همه ی کودکان رو ارزیابی میکنم
و متناسب با استعدادشون کار رو جلو میبرم .
پس نگران اینکه کودک من عقب موند یا نمیتونه نباشید
من به شما از اول راه میگم
تا پنج یا شش سوره کمی سخت حفظ میکنن
بعد که حافظه راه بیفته کارشون راحتر انجام میشه
پس خواهشا همون اول راه کودکانتون رو قضاوت نکنید .
┏━━━ 👦 👧 ━━━┓
@Gonchehayefatamion
┗━━━ 👦 👧 ━━
👦 👧 غنچه های فاطمیون
#قصه_شب
#دارا_و_ندار
وقتي که داشتيم ناهار ميخورديم، در زدند. من تندي چادرم را سر کردم و به طرف در حياط رفتم. مرد فقيري بود که پول ميخواست. آمدم و به پدربزرگم گفتم. پدربزرگ بلافاصله از جايش بلند شد و رفت دم در. فکر کردم پولي به مرد فقير ميدهد و برميگردد. اما با کمال تعجب؛ صداي «يالله» آقاجون را شنيدم که معنياش اين بود که مهمان داريم. عمه زهرا چادرش را سر کرد و رفت از آشپزخانه بشقاب و قاشق و چنگال آورد و سر سفره گذاشت. آقاجون و مرد فقير هم آمدند و سرسفره نشستند مرد فقير، اولش خيلي خجالت ميکشيد. اما پدربزرگ آنقدر به او احترام گذاشت و محبت کرد. تا بالاخره او هم با ما خودماني شد. ناهارش را خورد و پولش را گرفت و رفت.
عصري، آن آقاي پولدار هم که از پشت تلفن صدايش را شنيده بودم، آمد. با يک ماشين خيلي گران و راننده اش. عصا زنان وارد شد و رفت به اتاق پدربزرگ. من محو کت و شلوار و عصا و کفشهاي قيمتي اش شده بودم. عمه زهرا اصلا جلو نيامد. من هم مجبور شدم او را تا اتاق آقاجون راهنمايي کنم. آقاجون به آن آقا هم احترام گذاشت، اما ساکت و رسمي نه خنده اي نه خوش و بشي ونه حرف اضافه اي! انگار نه انگار که ثروتمندترين مرد شهر آمده بود تا مبلغ زيادي پول در اختيار آقاجون بگذارد. من باز هم تعجب کرده بودم. اما وقتي آن آقاهه رفت و عمه زهرا برايم توضيح داد که خمس مال آن آقا چقدر ميشود. برق از سرم پريد! اولش خيال مي کردم صحبت از چند صدهزار تومان باشد. بعد که عمه زهرا بيشتر توضيح داد. گفتم چند ميليون. اما وقتي عمه زهرا گفت که صفرهاي چک آن آقا از ميليون هم بيشتر است، سرم گيج رفت. بي اختيار پرسيدم:«اين همه ثروت؟ پس چرا آقاجون، زياد تحويلش نگرفت؟ باور کن عمه زهرا رفتار آقاجون با اون مرد فقير خيلي بهتر از رفتارش با اون آقاهه بود!»
عمه زهرا لبخندي زد و گفت: «علت داره عزيزم! آقاجون نميخواد کسي فکر کنه بخاطر مال و ثروت زياد، ميتونه عزيزتر باشه. مالي که اون آقا داده، به جيب آقاجون نميره. بلکه حسابش با خدا تصفيه ميشه. پس اون آقا نميتونه هيچ منتي بر آقاجون داشته باشه. اگه آقاجون هم قبول ميکنه که خمس مال اونو بگيره. داره در حقش لطف ميکنه!»
فهميدن اين حرفها کمي سخت بود. اما بيشتر که فکر کردم، يواش يواش چيزهاي تازه اي فهميدم عمه زهرا ادامه داد:
«ببين عزيز دلم! اگه يه روحاني، در برخورد با ثروتمندان احترام بيشتري از ديگران قابل بشه، مردم فقير سرخورده ميشن. ثروتمندان هم فکر ميکنن که منتي به سر اونا دارن و کمکم توقعات اضافي پيدا ميکنن. امام خميني هميشه ميگفت که اين انقلاب، متعلق به پا برهنه هاست. اونا بودن که توي خيابونا ريختن و جلوي توپ و تانک و مسلسل، سينه سپر کردن و انقلابو پيروز کردن. اونا بودن که بعد از انقلاب هم، بچه هاشونو به جبهه فرستادن تا با دشمن متجاوز بجنگن و شهيد بشن.»
حرفهاي عمه زهرا به اينجا که رسيد، چشمم افتاد به قاب عکس عموي شهيدم. با اينکه بارها اين عکس را ديده بودم و به عمو محسن که در جبهه شهيد شده بود. فکر کرده بودم. اما حالا حس ديگري داشتم. باز هم به آقاجون فکر کردم و احساس کردم دارم بيشتر ميشناسمش پدربزرگ، توي اين شهر براي همه عزيز بود. شايد علمش. تقوايش و حتي ثروتش از همه بيشتر بود. اما ترجيح داده بود ساده و فقيرانه زندگي کند. هم زخم شکنجه ي ساواک را بر پشتش داشت و هم داغ شهادت بهترين فرزندش را در دل، درست مثل خيلي از مردم عادي کوچه و بازار، در حالي که ميتوانست مثل يک ارباب، مثل يک حاکم، يا حداقل مثل آن آقاي پولدار شهرمان، زندگي پر زرق و برق و پر افاده اي داشته باشد. ولي زندگي ساده و با صفا در آن خانه کوچک قديمي را انتخاب کرده بود. خانه اي که در آن، با يک مرد فقير و گرسنه مثل ميهمان عزيز و محترمي رفتار ميشد.
┏━━━ 👦 👧 ━━━┓
@Gonchehayefatamion
┗━━━ 👦 👧 ━━
👦 👧 غنچه های فاطمیون
#قصه
◾️ویژه ی رحلت امام خمینی رحمه الله علیه
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست.
نگاهي به او كرد و پرسيد:
«آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد:
«بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.»
علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. »
پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت.
چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت:
«آقا جان! بيا بازي كنيم.
تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد.
بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.»
پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت:
«بيا اين ها را بگير كه تو بردي.» علي كوچولو
┏━━━ 👦 👧 ━━━┓
@Gonchehayefatamion
┗━━━ 👦 👧 ━━
👦 👧 غنچه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان(عج)
#کلیپ
دعای سلامتی امام زمان(عج)
┏━━━ 👦 👧 ━━━┓
@Gonchehayefatamion
┗━━━ 👦 👧 ━━
👦 👧 غنچه های فاطمیون
#ارسالی_حافظان_کوچک
شماره ۱۱
سلام بچه ها ✋حالتون خوبه 🌺
دماغاتون چاقه😉
گوشاتون تیزه☺️
لبا خندونه😊
حواس ها جمع😃
منتظر صدای قشنگتون هستیم😍
Voice 118.m4a
2.93M
قصه زنگ زلزله
┏━━━ 👦 👧 ━━━┓
@Gonchehayefatamion
┗━━━ 👦 👧 ━━
👦 👧 غنچه های فاطمیون