جمله ای زیبا از حضرت علی(ع):
نه سفیدی بیانگر زیبایی است
و نه سیاهی نشانه زشتی
کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش الله گلایه کنی،
نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ،
شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ،
و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش.
☕️ #Sakura | @MAH_Text
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبزنوشته┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
جانم به علی، جانم به نجف..✨ ☕️ #Sakura | @MAH_Text
کدوم عاقله، ببینه، نشه مجنونش
دل مگه دست خودشه نباشه حیرونش...
#میلاد_امام_علی
☕️ #Sakura | @MAH_Text
سبزنوشته┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 38 #Green_hope ☕️ #Sakura | @MAH_Text
"امید سبز "
(قسمت سی و هشتم)
شب طولانی به پایان رسیده بود و نور خورشید همه جا را روشن کرده بود. پس از نبردی نفس گیر، حالا دیگر قصر در دست یوکا و یوتا و همراهانشان بود. یوتا به سربازانی که تا صبح جنگیده بودند دستور استراحت داده بود؛ اما خودش اصلا نخوابیده بود؛ در آن برهه حساس اجازه استراحت به خود نمی داد. کارهای مهم تری داشت.
یوکو نیز امور قصر را به خوبی دست گرفته بود و به خوبی کارکنان و خدمتکاران را تحت امر خود گرفته بود. اوهم نخوابیده بود؛ تا طلوع آفتاب. نبرد به پایان رسیده بود و یوکو رفته بود تا سری به برادرانش بزند. در صورت یوکا به وضوح خستگی فراوانی را می توانست ببیند. رگ خواهرانه اش به گوش آمد و برادرش را با مکرر گفتن «بعدا هم می تونی به بقیه کارات برسی!» به اتاقی برد و سرش را روی زانوهایش گذاشت و یوکا بدون اینکه بتواند مقاومت کند، خوابش برد. چشمان یوکو هم با دیدن چهره فرشته مانند برادرش در خواب، گرم شدند و او نیز به خواب فرو رفت. بدین گونه هردو توانستند دوساعتی استراحت کنند، و حالا هردو با حال بهتری به کارها می رسیدند.
پس از آنکه یوتا تکلیف سربازان و مقامات فصل که در جریان شورش اسیر شده بودند را مشخص کرد و اوضاع قصر و امور کشور اندکی آرام گرفت و توانستند مردم را آرام و توجیه کنند، یوتا خواهر و برادرش را صدا زد تا به مسئله خانوادگی خودشان برسند.
اما پادشاه بیکار ننشسته بود. او با کمک تعدادی از سربازانی که هنوز مخفیانه طرف او بودند، مخفیانه از سیاهچال گریخت. به زحمت از زیرزمین فرار کرد و در آخر توانست خود را در اتاقی مخفی کند.
پس از آن که مطمئن شد کسی او را تعقیب نکرده، توجهی به اتاق جلب شد. اتاق برایش بسیار آشنا بود.
- پدر؟
پادشاه صدای پسرش دنکی را شناخت. اینجا اتاق او بود و او را در اتاقش زندانی کرده بودند. ماکی به سمت پسرش رفت و دست هایش را باز کرد.
- فرزندم، خوشحالم که پیدات کردم!
- پ...پدر.. شما دنبال من می گشتید؟ واقعا..؟
- معلومه! نگران نباش، باهم همه ی این شورشی ها رو نابود می کنیم!
دنکی یاد جمله ای افتاد که قبلاً کای برایش از کتابی خوانده بود. آدم ها را باید در شرایط سخت شناخت. حالا بهترین رفیقش خیانتکار شده بود و پدری که فکر می کرد ذره ای اهمیت برایش قائل نیست، به او اهمیت می داد. غرور مردانه اش نگذاشت احساساتش در غالب اشک نمایان شوند و بغضش را قورت داد.
- من طرف شما هستم، پدر!
- اگه من جای تو بودم اینو نمی گفتم.
دنکی به سمت منبع صدا برگشت؛ کای-یوکا- و یوتا دم در ایستاده بودند.
یوکا نفسش را بیرون داد.
- می دونستم بیکار نمی شینی و فرار می کنی. ،خوبه که درست اومدی جایی که باید بیای، یعنی تنها دری که قفل نبود و می تونستی بهش پناه بیاری.
غم دنکی را فراگرفت؛ اما چیزی که در آن لحظه باعث شد احساسات دنکی درون سینه اش مچاله شود، دیدن یوکو بود که پشت سر یوتا به داخل اتاق آمد.
- ت...توهم.. با اونا همدستی..؟
یوکو سعی کرد خاطرات وحشتناکی که بخاطر دنکی متحمل شده بود را به یاد نیاورد. یوکا در را پشت سرشان بست.
- اینجا یه جلسه خانوادگی داریم. باید یسری چیزا مشخص بشه.
- من هیچ حرفی با شما شورشیا ندارم!
یوکا شمشیرش را کشید.
- اهمیتی نداره دنکی، ما با شما حرف داریم. این جلسه اجباریه.
دنکی به زور توانست جلوی خودش را بگیرد تا با مشتی دهان رفیق سابق خیانتکارش را خرد نکند.
تمام افرادی که آنجا بودند فقط مشتی خیانتکار بودند. پدری که اهمیتی به او نمی داد و فقط دروغ می گفت، رفیقی که درواقع علیه او و پدرش شورش کرده بود، و دختری که عاشقش بود اما او هم همدست شورشیان بود.
یوتا شروع به سخن گفتن کرد و تمام گذشته خانوادگی و بلایی که ماکی به سر خانواده آن ها آورده بود را برای دنکی فاش کرد.
- این مزخرفات چیه تحویل من میدید؟
دنکی، شوکه به لب های پدرش که ساکت مانده بود خیره شد.
- حتی..حتی اگه درست هم باشه، حتما پدر دلیلی داشته! حتما..
- دنکی!
صدای فریاد یوکا که تا آن لحظه ساکت مانده بود بلند شد.
- خودتو گول نزن پسر! خودت هم همیشه می دونستی که پدرت کوچکترین اهمیتی برات قائل نیست! هرچند ته قلبت می خواست حقیقت اینطور نباشه..
- خفه شو!
- دنکی، می دونی چرا از یوکو خوشت اومده بود..؟
دنکی ساکت شد و به یوکو که سرش را پایین انداخته بود خیره شد. کای جلو رفت و شانه های دنکی را گرفت.
- تمام مدت... تمام مدت می خواستم اینو بهت بگم رفیق... ولی نمی تونستم حقایقی که تو دلم نگه داشته بودم رو فاش کنم. دنکی، تو بخاطر داستانی که مادرت برات خونده بود عاشق یوکو نشدی.
اون داستان رو عمه بارها برای ما هم خونده بود. دنکی، تو بخاطر خود مادرت بود که جذب یوکو شدی.
- م...منظورت چیه؟
- سعی کن به خاطر بیاری، موهای سفید و بلند و چشمان سبز مادرت رو، وقتایی که بغلت می کرد.
یوکو خیلی شبیه عمه بود.
تو درواقع، درتمام این مدت، عاشق مادرت بودی! :)
☕️ #Sakura | @MAH_Text
نظرتون راجب داستان "امید سبز" و دیگر فعالیت های کانال چیه؟
https://daigo.ir/secret/71382102
جواب ناشناس هاتون رو در اینجا ببینید.
صندوق پستی کانالمون:
https://eitaa.com/joinchat/716636855C75370eadcf
ناشناس ها رو اینجا می ذاریم. عضو بشید.
سبزنوشته┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
صندوق پستی کانالمون: https://eitaa.com/joinchat/716636855C75370eadcf ناشناس ها رو اینجا می ذاریم. عض
داریم به ناشناس هاتون جواب میدیما!
بعضی وقتا هم هست که دیگه حال هیچی رو نداری؛
فقط میخوای بری یه گوشه بشینی و مردم رو تماشا کنی.
🍫 #Yuro_chan | @Mah_Text