eitaa logo
مجــــــــلـه رویــــــــــش™✍
37 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
508 ویدیو
5 فایل
@Ruyeshnews ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 زیباترین کلیپی که دیدم🥺 نماز خواندن در میان برف‌ها و توقف راننده‌ی کامیون به احترام نمازگزار علی‌آباد کتول گلستان خداقوت بهتون💚 ➖➖➖➖➖➖➖ @HEKMATnews_Ruyesh
چقدر این تصویر، زیبا و گویاست.💔 کتاب را بجای لقمه‌ای که سیرش کند، پیدا کرده، گرسنگی را پاک فراموش کرده!😔 اگر غم نان بگذارد ما مردم متمدنی هستیم! 🌼🌼🍃 @HEKMATnews_Ruyesh
🔰 خدا رحمت کنه کسانی را که 47 سال، پیش آینده این کشور را چون آیینه شفاف می دیدند و خدا هدایت کنه و بصیرت بده، کسانی را که عقل خود را لای تعصب خود پیچیده و در پستو گذاشته اند خبر: سیب زمینی از پاکستان وترکیه بقیمت ۳۰هزارتومان وارد شد. *یک ماه پيش چندين هزارتن بقیمت ۱۵ هزارتومان صادر شده بود!!!* درود بر کیومرث صابری (گل آقا) و همکارانش در نشریه گل آقا… به تاریخ نشر مجله گل آقا نگاه كنيد تا متوجه شوید كه سالهاست همين مدیریت ِناکارآمد و نالايق بر كشور حكمفرماست. ✅*دنبال دشمن خارجی نباشیم!!!* @HEKMATnews_Ruyesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰علامه جعفری و شاگرد ژاپنی اش اسماعیل ناکایاما 🪆برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید ⛰ 👉 @HEKMATnews_Ruyesh
❤️قلب ها دریچه نفوذند و انکه صادقانه نفوذ کند پایدارترین مهمان قلب است ☃️ عصر زمستانی بخیر @zeyafatakhodaee
✔️منوچهر والی زاده دوبلور مطرح درگذشت منوچهر والی زاده دوبلور باسابقه و مطرح امروز چهارشنبه اول اسفند پس از دو هفته بستری بودن در آی سی یو بیمارستان درگذشت. 🌺 روحش شاد یادش گرامی ➖➖➖➖➖➖➖➖ @HEKMATnews_Ruyesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این ویدئو و یادآوری خاطراتش حس‌ کردم واقعا بازم مدرسه م دیر شده 🤔 😊😍❤️ @HEKMATnews_Ruyesh
هدایت شده از 🍀 حکیمانه 🍀
🔰پیرزن از حمام بیرون آمده بود و داشت جلوی آینه‌ی قدی موهای سفیدش را شانه می‌زد. از توی آینه دانیال را نگاه کرد. پشت میز تحریر کوچکش نشسته بود و گونه‌اش را گذاشته بود روی میز. دست‌هایش را از زیر میز آویزان کرده بود و زل زده بود به چیز کوچکی که روی میز تکان می‌خورد. پیرزن گفت: «امروز باید برم حقوق اون خدابیامرز رو از بانک بگیرم.» دو انگشتش را روی بافه‌ای از موها کشید. چند قطره آبی از انتهای موها چکید روی زمین. « باز سر و صدا راه نندازی، زود بر می گردم.» دانیال حرفی نزد اما نفسش را با فشار از پره‌های بینی بیرون داد. مورچه‌ای روی میز چنگ زد به سطح میز و لحظه‌ای ایستاد. «آنتونی فلو رو که می‌شناسی؟ می‌گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟» صداش گرفته بود و با لرزش خفیفی همراه بود. دست‌هایش را زیر میز مثل آونگی تکان داد. «می‌گه وجود جهانی که آدم‌های حقیقتا آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقا امکان پذیره و خداوند اگر...» دست‌هاش را ازحرکت ایستاند. «و خداوند اگر واقعا قادر مطلق بود، می‌تونست هر وضعیت امور منطقا ممکنی رو محقق کنه.» پیرزن گره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و چادرش را سر کرد. دانیال دست راستش را بالا آورد و گذاشت روی میز. انگشت اشاره‌اش را گذاشت جلو مورچه و با تلنگری مورچه را انداخت جلو چشم‌هاش. مورچه باز دور شد. با صدایی که از او انتظار نمی‌رفت، فریاد کشید: «پس چرا این کار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقا ممکن رو محقق نکرد؟» پیرزن گفت: «قوری چای آماده ست. وقتی خوردی، بگذارش روی سماور گرم بمونه.» دانیال صدایش را پایین آورد. آن قدر پایین که خودش هم به زحمت صدای خودش را می‌شنید. «توی اون وضعیت مطلوب منطقا ممکن، گیس‌های تو هیچ‌وقت سفید نمی‌شد. آبجی طوبا هیچ‌وقت بچه‌اش رو سقط نمی‌کرد. هیچ‌وقت بابا نمی‌مرد. کله‌ی من هیچ‌وقت این جوری کج و کوله نمی‌شد.» لحظه‌ای سکوت کرد. پیرزن از وقتی که از حمام بیرون آمده بود، برای اولین بار برگشت و زل زد به پسرش که حالا باز دست‌ها را آویزان کرده بود و مثل آونگی ـ اما این بار با نوسانی تندتر ـ تکان می‌داد. جلوتر آمد و ایستاد بالای سر دانیال. سر پسرش را توی دست‌هاش گرفت و به سینه‌اش چسباند. به جای نامعلومی خیره شد. آن‌قدر خیره ماند تا چشم‌هاش پر از اشک شدند. اشک‌ها، چروک‌های صورت پیرزن را، انگار سیلابی دره‌ها را، پشت سر گذاشتند. انگشتان چروکیده‌اش سر خوردند توی موهای از بیخ تراشیده‌ی دانیال. روی زخم کهنه. روی لب‌ها. روی چشم‌های خیس. «چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو، هجی کنند؟» از فشار موج هوایی که از دهانش بیرون می‌زد مورچه باز چنگ زد به سطح میز و تنها وقتی دانیال ساکت شد به سمت انتهای میز راه افتاد. (مصطفی مستور ، استخوان خوک و دست‌های جذامی، صفحه ۵۵ـ ۵۷) @hekmat_maarefat