گوشهی دفترش با نهایت حسادت و بغض نوشته بود :
همیشه سیگار کشیدنت عذابم میداد
راستشو بخوای بیشتر از روی حسادتم بود
نکه بخوام مثل شاعرها و نویسنده ها بگم چون لبات بهش میخورد حسودیم میشد نه ..!
حسادت میکردم
چون میدونستم آدما وقتی سیگاری میشن که خیلی غصه داشته باشن . .
و غصه داشتن میتونه از نداشتن یه آدم به وجود بیاد
من که کنارت بودم
پس مطمئنا اونی که غُصشو میخوردی من نبودم
میگفت خیالت تخت، غم کیلو چنده؟
غم مفتِ مفتِ، صاحبم که نداره
هرکی دستشو دراز میکنه یکی نه
دوتا نه
خیلی خیلی ازش برمیداره
و با خودش میگه مفت باشه کوفت باشه
غم که حرفِ حساب حالیش نیست
هم مفته، هم کوفته.
متاسفانه مثل اینکه باید بپذیریم که یه سری از ما شخصیت اصلی نیستیم.
ما اون سیاهی لشکریایم که پشت سر قهرمانی که دنیارو عوض میکنه، تیر میخوره و میمیره و هیچ آهنگ درامی برای مرگش پخش نمیشه. ما اون کسی نیستیم که میره تو زندگی یکی و باعث میشه دیوار دورشو خراب کنه و بعد مدت ها عاشق شه.
ما یکی از اون کساییایم که چون قلبش شکسته باهاشون بازی میکنه و اهمیتم نمیده که چقدر قراره بشکنه.
ما اون ایده ای نیستیم که باعث شه یه چیزی به یاد موندنی شه.
ما یه فکر مزاحم گذراییم
یه جمله ی بی اهمیت از یک صفحه یه کتاب طولانی
ما سایه ایم
زیر دست و پاها گم میشیم
اگر زنده ماندم و یک روزی باهم در یک خانه چای خوردیم
برایت تعریف میکنم که این روزها چقد سخت و دیر و دور گذشت.
یک هممیهن ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۲۷ مینوﯾﺴﺪ :
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻡ.
ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ
ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ میگفتند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍنشجویی ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ
ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ گروه فکری ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ...
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ
ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮها
ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ
ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ ﺁﻝﺍﺣﻤﺪ
ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ " ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ است ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
" ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ میخوﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪﺷﺪﻩ؟"
کسی نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟"
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ نمیدانست
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دنیا ﺁﻣﺪ؟"
ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟"
پرسید: "هدف مشروطهچیان از فتح تهران و مقاومت ستارخان و باقرخان در تبریز چه بود؟"
پرسید: علامه دهخدا و جهانگیرخان صوراسرافیل و تقیزاده و کمالالملک و فروغی و قائم مقام فراهانی را چه کسی میشناسد؟!"
هیچکس پاسخ نداد...
آن یکی دو نفر هم که جواب دادند، پاسخشان غلط و دچار زمانپریشی تاریخی
استاد ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نمیداند
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ ۵۳ ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻩﺍﯾﺪ!؟
کسی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ"
و ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽاﺣﻤﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ آن روز ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
#مناسب_پادکست
پس از سالها آمدهای
رو به رویم نشستهای
اشك میریزی.
تو نمیدانی باران یکریز هم هیچ ماهیِ روی خاک افتادهای را زنده نمیکند؟