eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ آقا محمد و عطیه خانم هم به عیادت اومده بودن . سه روز بعد مرخص شدم . این چند وقت مقداد عین فرشته دورم میچرخید . از بیمارستان تا خونه رو با مقداد رفتم . از قبل به کیمیا و نرجس و نرگس گفته بودم که مهمون داریم برای مقداد هم غذا درست کنن چون بعد این همه زحمت باید یه جوری جبران میکردم . ماشین وایساد . مقداد:خوب...نیما جان اینم...خونه :) نیما: که چی الان ؟🤨 مقداد:مگه نمیری ..خونه ؟ نیما:میرم ولییی......تنها.....نچ داداش . مقداد:یعنی چی ؟ نیما: گفتم خانم ها غذا درست کردن و تدارک دیدن ، بیا بریم خونه خیلی زحمت افتادی 😇 مقداد: نه به خدا نمیشه...آبجیم منتظره . نیما:زنگ بزن بگو شب میری خونش . مقداد:نمیشه نیما...درک کن برادر من. نیما: ببین من بدون تو یه چیزیم میشه ! خودت میدونی اگه چیزیم بشه ابجی نرگسم که هیچی ، ولی نرجس ولت نمیکنه ! بهم فشار نیار . مقداد: ای بابا ، این چه...بد بختی بود اخه ! نیما: من بدبختی ام !؟ ایییی دلمممم مقداد: نه داداش ... شوخی بود .... میام میام میام ☹️ نیما: آفرین ، ماشین رو میزنی پارکینگ یا همینجا ؟ مقداد: همینجا خوبه . نیما: نه دیگه ، نشد . میزنی پارکینگ . بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم . زنگ زدم و در رو باز کردن . مقداد که ماشین رو زد داخل پارکینگ با هم رفتیم بالا . چرا انقدر این بچه خجالتی بود آخه؟ انقدر سرش پایین بود نزدیک بود گردنش خورد شه.... بعد از چند دقیقه آقا محمد و عطیه خانم هم اومدن . جمعمون جمع بود . رسول که با نمکاش مجلس رو گرم کرده بود و دائما با آقا محمد و نرجس و نرگس درباره پرونده هاشون حرف میزدن . من و کیمیا هم وارد بحث شده بودیم . جاهایی که نیاز بود عطیه خانم هم شروع میکرد . ولی مقداد ..... انگار لبش رو دوخته بودن 😐💔 بهش گفتم نیما:مقداد خوبی ؟ مقداد:........ نیما: مقداد ؟ مقداد:......... نیما: آقا مقداد ؟ برادر من. مقداد:.......... یه نیشگون از پاش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد . مقداد:هوم ؟ نیما:کجایی؟ مقداد:همینجا نیما:معلومه تمیز 😐💔 ساعت ۱۲:۳۰ بود که ناهار خوردیم . الحق که دست پخت کیمیا عالی بود😋 بعد ناهار مقداد هر ۳ دقیقه یه بار میگفت مقداد: من دیگه برم . که آخرش هم با حرف آقا محمد سکوت رو ترجیح داد . محمد: پسرم چرا انقدر عجله داری ؟ مقداد: آخه دیرمه رسول: عه حرف زدن هم بلده ؟ نمیدونستم !😂 محمد: رسول 😡 رسول: چشم اقا محمد: جایی میخواهی بری ؟ مقداد: نه فقط ... زیاد زحمت دادم . محمد: تو رحمتی پسرم ، دیگه این حرف رو نزن چون خودم نمیزارم تا ساعت ۸ شب بری . مقداد با تعجب یه آقا محمد چشم دوخت . پ.ن: ایول ، ایول ، داش محمد رو ایول 😂❤️ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنونم نیما جان ، خدا حافظ. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م