🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_چهارم
#رسول
چهار روز از مرگ مادر گذشته بود .
رها مرخص شده بود و بابا تو کما بود .
امروز خاک سپاری مامان بود .
دونه دونه مهمونا تسلیت میگفتن و مراسم رو ترک میکردن.
آخرین نفر فامیل خودم هم رفتن و فقط آقا محمد و بچه ها مونده بودن .
آقا محمد:رسول خیلی متاسفم ...غم آخرت باشه.
سعید:داداش خدا رحمت کنه . گریت رو نبینم دیگه ، شرمنده من برم زینب داخل ماشینه هوا سرده ...
عینکم رو در آوردم و پاکش کردم و گفتم
رسول:ممنونم زحمت افتادید ، خدا حافظ .
داوود:رسول جان داداش ...
بعد اومد بغلم کرد و گفت .
داوود:غم آخرت باشه .
معصومه:آقا رسول خدا رحمت کنه.
معصومه خانم رفت سمت نرجس و با هم شروع کردن به حرف زدن .
داوود:معصومه جان سرده هوا ، برید بشینید تو ماشین حرف بزنید .
معصومه:نه عزیزم ، تموم شد .
رو به نرجس گفت
معصومه:غم آخرت عزیزم .
نرجس:ممنون .
کیمیا و نیما:خدا رحمت کنه .
رسول:ممنونم .
یهو گوشیم زنگ خورد .
تماس تصویری بود .
از طرف فرشید 😳
رسول:سلام داداش فرشید .
فرشید :سلاااااامممم به رسول خان عزیز ، چطوری ؟
رسول:ممنون داداش ❤️
فرشید:خدا رحمت کنع ، خیلی ناراحت شدم .
رسول:ممنون
فرشید: غم آخرت باشه.
رسول:ممنون ،داداش خطا خطریه چرا زنگ زدی؟
فرشید:نترس پیش بچه های سازمانم ، خط دست خودمونه ، کنترلش میکنیم .
رسول:خوبه خوب.
فرشید:چه خبر؟
رسول:سلامتی ، اونجا چه خبر ، بچه ها خوبن؟ پسر کوچولوت؟
فرشید:سلام داره خدمتت ، انقدر بزرگ شده ، کپ خودم 😂
رسول:سلامت باشه .
فرشید:شما چه خبر ، بچه ها ؟
رسول:سلام دارن ، داوود و معصومه خانم و منو نرجس و نیما و کیمیا خانم همین روزاس که عروسی بگیریم 😂
فرشید:به به لازم شد از کویت بلند بشم و بیام اونجا 😜
رسول:البته من که هنوز نه چون تا سال مادرم نره نمیشه خوب ...
فرشید: اره ... خدا رحمت کنه.
رسول:ممنون داداش.
فرشید: صدام میزنن رسول جان ، ببخشید خدا حافظ.
رسول:یا علی .
پ.ن:اوخی 🙈🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چی !!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م