🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_یکم
#رادوین
مامان :پسرم چی شد؟
رادوین:والله هیچی
مامان:یعنی چی؟
رادوین:یعنی اینکه دقیقا جای حساس زنگ زدی !
مامان:خوب....عیب نداره بهم خبر بده 😐
رادوین:ممنونم واقعا
مامان:مواظب باش
رادوین:باشه بااااشهههه
مامان:خدا حافظ
رادوین:خدا حافظ .
قط کردم و برگشتم به طرف میز .
از زمینه سازی خسته شده بودم یه راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم ...
رادوین:ببین پنه لوپز باید اعتراف کنم که ...ازت خوشم اومده و ....میدونم که رفتارمون مثل همه و به هم میخوریم ..
برای همین میخواهم بهم فرصت بدی تا خودمو ثابت کنم و.....اهههه......میدونم خیلی یهویی گفتم ولی بهش فکر کن ..
بعد جعبه گردن بند رو از جیبم بیرون اوردم و جلوش گذاشتم ...
با حیرت نگاهم میکرد ...
با نمک شده بود ...
بعد چند ثانیه گفت
پنه لوپز:نمیدونم چی بگم من....نمیدونم..
رادوین:بهش فکر کن فقط همین ...
در جعبه رو باز کردم و گردن بند رو بیرون آوردم ...
با دیدن گردن بند لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد .
گردن بند رو براش بستم و گفتم ..
رادوین:اگه خوشت نمیاد ازش میتونیم بریم عوضش کنیم ..
پنه لوپز:نه خیلی قشنگه ممنونم ازت ...
****
امروز خیلی خوب گذشت ... با اینکه جوابی بهم نداد اما میدونم که قبول میکنه ...... داخل پرانتز(امیدوارم)
خودکار رو زمین گرفتم و به متن داخل دفترم خیره شدم ...
(امیدوارم...)
پ.ن: اهم اهم اهم 😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باشه الان میام فقط نزار بیشتر از این خون از دست بده....😨
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م