🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_دوم
#نرجس
بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون .
داشت گریه میکرد !!!
رسول به سمتش رفت .
منم رها رو به زور از اونجا دور کردم .
دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ...
#رسول
به سمت دکتر رفتم .
گفتم
رسول: چی شد خانم دکتر !
دکتر: متاسفم !
رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت !
دکتر: من ... من کشتمش !
بعد با سرعت دور شد !
یعنی چی !
بغض سمج گلوم رو گرفته بود !
بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟
۷ روز بعد
#نرجس
رها مثل افسرده ها شده بود .
۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن .
امروز هم دادگاه داریم .
با اون دکتر که ...
قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ...
دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن .
دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم !
عمل داشت خوب پیش میرفت ولی ....
زد زیر گریه !
دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!!
قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه .
همه چشم ها خیره رسول بود .
رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم .
پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بهترین کار رو کردی...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م