gan.novel.do یک او!
پارت دهم
(پنج ماه پیش)
با آبی ک پاشید تو صورتم چشامو وا کردم🙂
چرا نمیشه بسته بمونه بره همیشه این چشما؟💔
اخه دنیای بعد رسول چی داره که بخوام ببینم؟🙂
نگاه نگران محمد و سعید و فرشید روم بود💔
حال اینا از من بدتره هااا😭
اندازه من رسولو دوس دارن💔
ولی اون چیزی که برای من سختتر کرده وابستگیه:)
وابستگی خیلی سخته🙂
وقتی اونی ک وابستشی نیس...
انگار ذره ذره جونت در میاد💔
همش حس میکنی هست🙂
ولی میبینی نیست:)))
*****
یه ماهه از غیب شدن رسول گذشته:)
رسما دوماهه بی رسولم💔
مثل همه ی این مدت رسو...هووف... سعید رسوندتم اداره🙂💔
مث همیشه خواستم برم کنار میزش 🍂
با عکسش حرف بزنم🙂
با همدم تموم این مدتم💔
که دیدم ی نفر جای رسول نشسته🍂
توهم برم داشت...
نکنه رسوله؟😅
دوییدم سمت میز🙂
برگشت سمتم💔
این کیه دیگه؟
👤سلام😊آقا داوود؟
مات نگاهش کردم💔
👤من مهردادم😊عضو جدید گروه💔
خون به مغزم نرسید😑
این الان چیگفت؟
عضو جدید؟💔
مگه ما جای خالی داریم که عضو جدید بیاد؟🙃
📣سلام😅
📣چیگفتی الان؟
📣ما جای خالی داریم مگه؟
📣ما پره پره ظرفیتمون!💔
👤اما این میز ک خالیه...!
📣کی گفته خالیهههه؟
📣میز داداشمهههه
📣میز رسولمهههه
👤گفتن ایشون به شهادت رسیدن😔💔
📣کووو جنازششش آخهههه
📣کی اصلا دیدهههه
📣اون قلب میزنههه
📣من مطمئنم!
👤متاسفم داوود جان😔خدا صبر بده بهت💔ولی تا برگردن... من جاشون میمونم:)
اعصابم بهم ریخت رفتم بسمتش و هولش دادم عقب💔
📣برو کنار از میزششش😭😭😭
محمد: آقا داووود!
با دیدن محمد سرمو انداختم پایین😔
📣جانم آقا؟
محمد: عوض خوش آمد گوییه؟
📣شرمندم آقا:)
به سمت مهرداد رفتم...
بغض خفم میکرد...
📣خوش اومدی💔
پ.ن:هققق💔
#خادم_الزهرا
3.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری هادی بهشتی😂😂
کلا همه رو گذاشته سر کار😂😂
#خادم_الزهرا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری هادی بهشتی😂😂 کلا همه رو گذاشته سر کار😂😂 #خادم_الزهرا
😐😂این بنده خدا بدجور رد داده😐😐😂