eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
)😍❤️ سلام ممنون از رمان خوبتون منم با نظر یکی از اعضا که داخل کانال گذاشته بودین موافقم اگه قرار باشه رسول یا داوود شهید بشن داستان غمگین می شه و ممکنه کلا همه چی رو بهم بریزه اگرم نشه و برن رئوف و بگیرن و تمام خب بی معنی و لوس می شه خیلی کنجکاوم بدونم نویسنده چطور می خواد قصه پرواز تا امنیتو تموم کنه که هم رمان کشش رو داشته باشه هم مخاطبان لذت ببرن سلام فرمانده رمانتون عالی ولی هر بلایی که میخواهید سر رسول بیارید تا رها و بقیه قدرشو بدونن رمانتون خیلی قشنگه عزیزانی که میگن کسی رو شهید نکن خب مرگ حقه وچه زیباتر که آن مرگ شهادت باشد هرکسی دلت میخواد شهید کن 😉 همه جوره هواتو دارم ناسلامتی پاسدار آینده این مملکتم رمان میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام میخوام داوود یا رسول یکیشون میمیرن بعد رها می‌شه یا همسرشهید یا برادرشهید فاتحه... بیادید فکر کنیم یه مامور امنیتی تو کانال عضوه هر روز ازشون تشکر کنیم ایول باید بعد عملیات یه عروسی توپ بریمااااا😅😅😂 اگر بار گران بودند و رفتند اگر نامهربان بودند رفتنو😛 الهی من قربون فرمانده خوشمل مون برم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#حرفاتونه )😍❤️ سلام ممنون از رمان خوبتون منم با نظر یکی از اعضا که داخل کانال گذاشته بودین موافقم ا
1 بله... منم با شما موافق و مشتاقم.... 2 😂🌹🙋‍♀چش 3 تشکر ویژه .. منم با شما هم نظرم✨ 4 صبر کن صبر کن صبر کن صبر کن صبر کن صبر کن صبر کن 😂✨ 5 نمیمیرناااا.. شهید میشن... نمیدونم من...😐😁 6 خیلی هم عالیی😍✨ 7 😂آره... گذاشتم برات کنار😂😂 8 😂🙋‍♀کمر سعدی زیر خاک خم شد... 10 فدایی داری دادا😉✨❤️
😃رفقا ناشناس من که فرمانده باشم خرابه... پیام نزارید... نمیتونم پاسخگو باشم😭😄
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بی تفاوت نباشید.... اجازه ندید هرکی هرچی خواست به رهبر و انقلاب و نظام بگه ماهم راس راس نگاش کنیم... که به ولله قسم... اون دنیا باید جواب خدا رو بدیم.. که چرا از علی زمانه.... مظلوم زمانه .. دفاع نکردیم!!!!!!!!!!!!!!!
✨😁بریم سراغ تایپ رمان😍😉
✨آغاز پارت گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌ حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم هیکلشون دوبرابر من بود😱😢 یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁 فقط گیج شد و تلو تلو میخورد که البته این هم غنیمت بود اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢 پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔 اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم... اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔 اما هنوز سرپا بودم یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود.... تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد... اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم .... همینطور خون میومد... دیگه توانی نداشتم... داشتم شهادتین رو میخوندم💔 مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم... داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻‍♀ از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم ! شک کردم ! سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم . با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش ! وارد کوچه شدم داد زدم سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟ گنده بک ۱: جنابعالی !؟ همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند . اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!! خون روی زمین راه گرفته بود. فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد. یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن . ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم. نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان . دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮 من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت . نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂 آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت . دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود . احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود . امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏 دیگه توانی نداشتم. به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم ! پ.ن: زهرا... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خوبی عزیزم !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
‌🎧 🕊 ____________ دوباره سکوت شد. گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏 اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗 سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊 محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊 با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊 خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. 💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی✨ داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟😟 -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊 -آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌 -فقط همین؟😉 -منظورتو واضح بگو.😕 -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊 ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊 محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن،✨ گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭 میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔 یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه.😔 حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔 -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید.😔 -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------