eitaa logo
قرارگاه جهادی هادیان بصیر
149 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
789 ویدیو
12 فایل
❁﷽❁. فعالیت در عرصه های فرهنگی،اجتماعی،اقتصادی و انعکاس گزارشات جهت کاهش آسیب های اجتماعی و فرهنگی استان جهت استحضار منعکس می گردد 🔰با مجوز رسمی ستاد امر به معروف کشور/ استان قم 📝ارتباط با مدیر 👇👇👇 @Mahdif313
مشاهده در ایتا
دانلود
📌بصیرت خودتان را زیاد کنید. بلاهایی که بر ملت ها وارد میشود بسیاری بر اثر بی‌بصیرتی است. خطاهایی که بعضی از افراد میکنند. میبینید در جامعه خودمان هم گاهی بعضی از عامه‌ی مردم و بیشتر از نخبگان، خطاهایی میکنندکه بر اثر بی‌بصیرتی است. آگاهی خودتان را بالا ببرید. من مکرر این جمله امیرالمومنین (علیه‌سلام) را در گفتار ها بیان کردم که فرمودند: الا و لا یَحمِلُ هذا العِلمَ اِلا اَهلُ البَصَرِ و الصَّبر بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر امام حسین (علیه السلام) را برید همان جانباز جنگ صفین است که تا مرز شهادت پیش رفت . . ! 💠مقام معظم رهبری ✨روز بصیرت و میثاق امت با ولایت، حماسه ۹ دی جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | ۲۰ حقیقت تحسین برانگیز از عملکرد دولت دکتر رئیسی به روایت رهبر معظم انقلاب جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
0846294260328.mp3
1.76M
⚜️بیانات مقام معظم رهبری در زمینه بصیرت جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور رهبر معظم انقلاب در خانه مادر به مناسبت سال نو میلادی... واقعاً زبان قاصرِ از این حجم عظمت! فقط توصیه میکنم حتماً تا انتها ببینید. جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⚜️پویش اهدای جهیزیه به نیت حاج قاسم 🔰با کمک های شما خیرین عزیز و مردم شریف استان قم قصد داریم بار دیگر تعدادی جهیزیه‌ به زوج‌های نیازمند در محله های کم برخوردار توزیع کنیم با هر توان مالی می توانید در این کار خیر ما را یاری کنید لذا اگر وسیله جهت اهدا دارید به پیوی زیر پیام ارسال کنید شماره حساب 5029081051658165 مهدی فلاح پس از واریزی به حساب فیش واریزی خود را جهت انعکاس در گروه به پیوی زیر ارسال کنید 👇👇👇 @Mahdif313 جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313 کد ثبتی 83289706
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود؛ تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚 برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» ✍ خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی | جهت مشاهده آپارات https://www.aparat.com/mahdifh313/about جهت عضویت در کانال 👇👇👇 ✨ قرارگاه جهادی هادیان بصیر ✨ @Jihadd313