eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
104 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️انتشار برای نخستین بار؛ همرزم و دوست نزدیک سردار سلیمانی به شایعات ساختگی علیه سعید جلیلی پایان داد سردار نوعی اقدم، در دفتر اهدایی حاج قاسم به جلیلی خاطراتی شنیده نشده از اعتماد و تعامل سازنده آن‌ها بیان کرد. پیش از این نیز پخش شایعه عدم رابطه سازنده شهید سلیمانی با سعید جلیلی، با واکنش های منفی از سوی افراد مختلف رو به رو شده بود. # با_سعید_جلیلی_امتداد_راه_شهید_جمهور
18.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام، فعلا کاری به مسائل سیاسی و انتخاباتی نداریم ولی این خاطره جالب را بشنوید که آقای قالیباف داره نقل می‌کنه. ماموریتی که با مهدی باکری و زین الدین و قاسم سلیمانی و حسین خرازی واحمد کاظمی و... رفتن و پول نداشتن و گرسنه بودن و ... تا غذا خوردنشان در همدان و دست بوسی اجباری مهدی زین الدین و کتک خوردنش😂 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام این کلیپ رو از یک پیج خانم اهل هندوستان کپی کردم واقعا هرکس برای خدا کارکنه ،خدا او رو بین بنده هاش عزیزش میکنه
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نیاز ندارم شما مرا ببینید ...🔸 زن وقتی دارد، یعنی من که شما مرا ببینید؛ من نیاز ندارم که شما به من دقت کنید. یعنی من از این مسائل مستغنی هستم. این، نوعی است. حال اگر انسان، حجاب نداشته باشد، این علامت چیست؟ باز بگذارد که چه بشود؟ منظورش چیست؟ آیا این یعنی من سیرم؟!! یعنی بی‌میلم؟!! یعنی مستغنی هستم؟!! یعنی کمبود ندارم؟!! این پوشش، است. مرد هم همین‌طور. این که می‌گویند با چشم خیره نشوید، این یعنی استغنا داشته باشید. اینکه مرد خیره نگاه نکند، یعنی سیری خودش را برساند، استغنای خودش را برساند، تسلّط بر خودش را برساند. دیدید آدمی که غذا خورده و سیر است، اگر سفره جلوی او بیاندازند، خیره نگاه نمی‌کند؟
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانواده های معزز شهدا ، جانبازان و سایر ایثارگران عزیز، لطفاً این کلیپ را نگاه کنید تا به آرامش برسید... ❤️🌸🇮🇷🌹🇮🇷🌸❤️
37.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ 🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم... چاکراهاتو وا کن....😊 🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری 🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی ♦️ دکتر عزیزی
🌹🌹🌹🌹🌹این پست هر شب تکرار شود یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: