eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
104 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ چرا حماس همه توان خود را وارد عرصه نمی‌کند؟ 🔹 یکی از سوالات اصلی که اخیرا مطرح شده، این است که چرا حماس و جهاد اسلامی طبق گفته خودشان فقط از ۱۰ درصد توان خود استفاده کرده و با رونمایی از بقیه نیروهایشان، دشمن را وادار به عقب‌نشینی نمی‌کنند؟ 🔹 جدای از پاسخ‌هایی چون فرسایشی کردن نبرد، تلفات‌گیری، حفظ ابهام و ... که در جای خود صحیح است اما یک راز مهم این احتیاط در استفاده از نیروها، به هدف اعلامی رژیم صهیونیستی یعنی "نابودی حماس" برمی‌گردد. 🔹 به عبارتی، در شرایطی که دشمن از حداقل ۴ لشکر ویژه و نخبه خود در حمله به غزه استفاده می‌کند و هزاران تن بمب را در هر ساعت بر سر غزه خالی می‌کند، پیش از هر چیز باید سازمان رزم حماس حفظ شود تا دشمن به این نتیجه برسد که "هر چقدر بمباران و گسیل نیرو بی‌فایده بوده، سازمان رزم حماس حفظ می‌شود". 🔹 در صورت ورود کل نیروهای حماس، طبعاً ضربه‌پذیری این نیروها بالا رفته، دشمن با مشاهده فروپاشی تدریجی مقاومت، حملات خود را شدت خواهد داد. 🔹 در تاکتیک‌های مقاومت روی زمین نیز همین هدف حفظ شده، به جای درگیری مستقیم رزمندگان، طرح‌های کمین و ضربه با موفقیت تضمینی از پشت و عمق در قالب‌های گروه‌های کوچک ۵ تا ۶ نفره اجرا می‌شود، نیروها نیز در پوشش خمپاره و کوادکوپتر اقدام کرده، پس از ضربه، محو می‌شوند. همین مسئله موجب آمار بسیار کم شهدا، زخمی‌ها و اسرای مقاومت شد. 🔹 این مسئله باعث شده تا سازمان رزم حماس و جهاد هم برای مرحله فعلی، هم آینده و هم پساطوفان‌الاقصی حفظ شده، دشمن تلفات سنگین داده و به بن‌بست در تحقق اهدافش برسد.
🔵 ارزیابی رسانه های حامی اسرائیل از شکست در یورش به بیمارستان شفا چیست؟ 🔹برخی منابع رسانه ای رژیم صهیونیستی (مانند کانال۱۳ تلویزیون اسرائیل) پس از اشغال بیمارستان شفا که با جنایت حداکثری همراه بود، اعلام کردند: 🔹"این یک شکست اطلاعاتی مرگبار برای ارتش اسرائیل بود. برخلاف آنچه پیش‌بینی می‌شد، بیمارستان الشفاء در غزه، خالی از هرگونه سلاح و تجهیزات نظامی بوده است". این در حالی است که اسرائیل امروز می خواست با تسخیر این بیمارستان، ادعای پناه گرفتن حماس در زیر زمین بیمارستان ها را ثابت کند. 🔹این به خودی خود، شکست بزرگی است، اما صرف نبودن سلاح، اهمیت و ابعاد شکست اطلاعاتی اسرائیل را بیان نمی کند. اتفاق مهم تر، دو خبر سربسته شبکه دولتی انگلیس و شبکه سی ان ان است. 🔹اورلا گورین خبرنگار BBC اذعان کرد بیمارستان شفا، فاقد هر گونه نیروی نظامی حماس و اسلحه بوده است. او به نقل از شاهدان عینی گزارش داد: 🔹"عملیات سربازان و جستجوی اتاق به اتاق کارکنان و بیماران بیمارستان از سوی نیروهای اسرائیلی انجام شد. آنها افرادی را که در روزهای اخیر تلاش می‌کردند بیمارستان را ترک کنند، هدف قرار می دادند و تعدادی کشته شدند. هرگز نه حتی یک اسلحه یا حتی حضور حماس در بیمارستان دیده نشد". 🔹این در حالی است که پیتر لرنر سخنگوی ارتش اسرائیل، به شبکه CNN گفته بود بیمارستان شفا قلب تپنده حماس است: «هدف ما این است که در جستجوی حماس، هر جا که مخفی شده، برویم. محوطه بیمارستان مرکز اصلی عملیات و شاید حتی قلب تپنده و مرکز ثقل آنها باشد». 🔹سرویس های اطلاعاتی ارتش و موساد بعد از سال ها رصد دقیق و داشتن مزدوران متعدد در غزه، به کاهدان زده و خیال می کرده اند زیر بیمارستان شفا، "قلب تپنده و مرکز ثقل حماس" است! اما به اذعان خبرنگار بی بی سی، در آنجا حتی نه یک سلاح و نه یک رزمنده حماس پیدا نکرده اند! 🔹این شکست اطلاعاتی را باید به کتاب شکست های اطلاعاتی موساد و شاباک، و اطلاعات ارتش اسرائیل که طی ماه ها و هفته های اخیر هر چه پر حجم تر شده، اضافه کرد. 🔹امروز در طول یک ماه جنایات اسرائیل در غزه، روزی منحصر به فرد بود و بدنامی بزرگ تری را به خاطر جنگ با بیماران و نوزادان بیمارستانی برای این رژیم به ثبت رساند؛ اما نه تنها دستاوردی نداشت، بلکه میزان نابسامانی در سامانه اطلاعاتی اسرائیل را به دشمنانش نشان داد و رسوایی جهانی بیشتری را برای رژیم به همراه داشته است که باعث نگرانی و هراس بیشتر از واکنش های مردم دنیا خواهد شد.
💠شاید برای همین بود که ابراهیم هادی با بقیه اعضای خانواده اش تفاوت داشت:💠 🟡ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود و فرزندش را خیلی دوست داشت. برادرش می‌گفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستاجر بودیم. 🟢مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت می‌کرد. بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبت‌ها ابراهیم به دنیا آمد. شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت. 📚سلام بر ابراهیم 2
s1.mp3
1.02M
🎙{صوت سلام بر ابراهیم} 🔸قسمت↤اول ⏱مدت‌زمان↤۵:۳۶ محتوا↤مجموعه‌شھید‌ابراهیم‌هادے نشر=باذکر‌صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 😂 این چوپان توی لایو اینستاگرام خوابش برده و گوسفندش فقط با نشخوار کردن رو به دوربین ۳۰ هزار فالور جذب کرده! ✍ دلتان را خوش نکنید به دنبال کننده‌های بی‌مبنا و کسانی که هستند و نه
24.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اصلاح طلبان 🔻قسمت دوم: دشمنی با ولایت فقیه سرطان_اصلاحات
علی بیرانوند پیشنهاد ۹۰ میلیاردی از استقلال داشت و از ۷۰ میلیارد گذشت و با ۲۰ میلیارد در پیروزی ماندنی شد ؛ الان به خاطر ۱۰ درصد از قرارداد ۲۰ میلیاردی که میشه ۲ میلیارد معترض هست !! تو که از ۷۰ میلیارد گذشتی چطوری بخاطر ۲ میلیارد ناراحتی ؟
قسمت :2⃣3⃣ در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سَر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» ادامه دارد...
خادم اهل بیت: قسمت:3️⃣3️⃣ کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.؟؟؟ » ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا، بیا بنشین، تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. ادامه دارد.. 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃
🤲 تک‌ دعای امام خمینی (ره) 🔹از مرحوم آقای اشراقی -داماد حضرت امام- نقل می‌کنند که ایشان گفته بود: من با حضرت امام «رحِمَهُ‌الله» قدم می‌زدیم. حضرت امام رو کردند به من و گفتند: «اگر از عالم ملکوت به تو بگویند یک دعای مستجاب داری، چه دعایی می‌کنی؟» آقای اشراقی گفته بود که آقا! سؤالش را خودتان کردید، جوابش را هم خودتان بدهید. حضرت امام هم فرمودند: «اگر از عالم ملکوت به من بگویند یک دعای مستجاب داری، می‌گویم: «اللّهُمّ اجعَل عاقِبَةَ أمرنا خيراً» دعا می‌کنم که عاقبت به خیر شوم.»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 {{ بسم الله الرحمن رحیم}} 🌟 ختم دسته جمعی 🌟 🌟 یاحجت ابن الحسن عجل علی ظهورک🌟 💚هدیه امروز ما برا ی سلامتی و ظهور آقا صاحب زمان (عجل الله تعالی فرج الشریف ) 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻هدیه به چهارده معصوم (علیه السلام) ⚡️ حاجتروایی حاجتمندان ⚡️باقیات الصالحات ⚡️ذخیره قبر و قیامت ⚡️شفای بیماران ⚡️گشایش در امر ظهور ⚡️گشایش در امور زندگی ⚡️برطرف شدن مشکلات ⚡️عاقبت بخیری جوانان تعدادبه دلخواه🌟 مهلت تانیمه شب شرعی🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا