eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
105 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
⏰ شاه بیت مناظره دیشب! ❗️ می‌خواهم رای بیاورم!
جماعت اصلاح طلب را بهتر بشناسید ♨️ شیوه برخورد قرآن با اهل نفاق روشن است. در جایی دستور می‌دهد که:«ای پیامبر، استغفار تو برای اینان فایده ندارد»، در جایی دستور می‌دهد که «هرجا یافتید، این جماعت که صبح حرفی میزنند و شب خلاف آن عمل می‌کنند را بکشید.» اما... ⭕️ فارغ از اینها، خصوصیت جریان نفاق این است که هرجا موضوعی و موجی برای موج سواری می‌یابد، روی آن سوار می شود و نهایت استفاده‌ را می‌برد. اما این گروه اصلاح طلب، چنان موجوداتی هستند که نه تنها هنوز هم باور نکرده‌اند کشور در زمان آنها تلخترین روزهایش را گذراند و رویکرد دیپلماسی ذلت آنها، با رویکرد دیپلماسی شهیدان عزیز رییسی و امیرعبداللهیان، به خاک مالیده شد. آنها چنان پا در این مسیر محکم کرده‌اند که حتی روحیه نفاق هم نمی‌تواند فیتیله غرورشان را کمی پایین بکشد تا لااقل با موج سواری بر ابراز احساسات مردم در جریان تشییع و داغ سنگین شهید رییسی، دنبال پرکردن سید رایشان باشند. ♨️ این جماعت وقیحند. همانطور که هشت سال، رییس دولتشان رخ در رخ مردم، دروغ گفت و با ایجاد جنگ روانی، از مسیولیت‌های خود شانه خالی کرد و با وجود شش سال معطلی برای برجام، در نهایت هم هیچ آورده‌ای برای کشور نداشت به جز اینکه به اذعان کارشناسان اقتصادی و حتی با تصریح رهبری معظم، کشور را دچار عقب گرد و آسیب کرد. اما اوج این وقاحت، اینجاست که حافظه ضعیف تاریخی مردم ما را در حد حافظه ماهی قرمز تنزل داده‌اند و علاوه برآن، آن قدر وقاحت دارند که حتی برای جمع کردن رای، نه تنها از احترام به تفکر و شخصیت رییسی و امیرعبدالهیان، خودداری می‌ورزند بلکه با وقاحت تمام توهین می‌کنند.ارزش‌ها را درمیتینگ تبلیغاتی خود زیر پا میگذارند ولایی گری را با پذیرش قلدری یکسان می‌دانند. و در عین حال ادعا می‌کنند جماعتی اصلاح گرند. براستی تجلی این آیه هستند که«واذا قیل لهم لاتفسدوا فی الارض قالوا انما نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون ولکن لاتشعرون» ♨️ جدا انسان از این حجم وقاحت به ستوه می‌آید که در حالی‌که هنوز قلبهایمان از داغ سنگین آیت الله رییسی، التیام پیدا نکرده جماعتی با لگدکوب کردن آرمان‌ها تفکر، دیپلماسی و حتی شخصیت آین بزرگواران، دنبال رای هستند و عده ای هم برایشان کف و صوت میزنند. ⭕️ بترسیم از اینکه اگر مردم با اتمام حجتی که توسط شخص و مکتب ایت الله رییسی بر ایران و ایرانی شد، باز کسانی چون روحانی و ظریف را براین مملکت، مسلط سازند، مورد عذاب الهی واقع شوند چرا که بدون شک رای به روحانی و تفکر پشت میز نشین و زخم بستری او، رای به عقب‌گرد، انفعال، ضعف و ویرانی است.
این گلستان میخواهد بارش میخواهد✊ دشت رییس جمهوری و پای کار میخواهد 💪 🌺
هواے آلوده ے شهر دل ها را بہ نفس انداختہ طبیب دلٺ ڪہ شهــدا باشند هواےدلٺ هم آسمانے مےشود دلم آسمــان مےخواهد امروز ۱ تیرماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
⁉️‌محمدفاضلی که تو برنامه زنده تلویزیونی خواست با هوچی‌گری از حقیقت فرار کنه کیه و چیکار کرده؟ 🔹‌فاضلی سال ۸۸ و در جریان فتنه از دانشگاه گیلان اخراج شد.بعد از این که دولت تغییر کرد و روحانی سر کار اومد، فاضلی بصورت غیرقانونی رفت دانشگاه شهید بهشتی. 🔹‌از اینجای داستان به بعد رو به استناد حرف‌های «سعدالله نصیری قیداری» رئیس دانشگاه شهید بهشتی که از طرف وزیر علوم دولت «روحانی» منصوب شده بشنوید: 🔹‌قیداری میگه: از روز اولی که فاضلی وارد دانشگاه شد تو نهاد ریاست‌جمهوری مشغول فعالیت بود. 🔹‌محمد فاضلی بصورت پیمانی تو دانشگاه شهیدبهشتی ادامه فعالیت میده. 🔹‌وقتی استاد پیمانی شروع به فعالیت می‌کنه،۳ سال وقت داره تا بر اساس برنامه‌ای که اعلام می‌کنه به رسمی آزمایشی تبدیل وضعیت بده. 🔹اگر نتونست ۲ سال دیگه هم وقت میدن و اگر باز هم نتونست نهایتا ۸ سال وقت میدن و در پایان ۸ سال اگر نتونه آرای موافق برای تبدیل وضعیت رو کسب کنه، هیات امنا دیگه بهش فرصت نمیده. 🔹و درنهایت این به معنای «اخراج» نیست؛ بلکه در اصل قراردادش دیگه تمدید نمیشه. 🔹تو ۱۵ شهریور ۱۴۰۰ جلسه‌ای تشکیل میشه تا شرایط فاضلی بررسی بشه که «از نظر عمومی، آموزشی و پژوهشی، در مرحله تبدیل وضعیت موفق به کسب آرای هیات اجرایی نمیشه» 🔹چرا؟ ۱- خارج از دانشگاه پست داشته. ۲- حضور کافی تو دانشگاه نداشته و طبق ۲سال حتی ۲ماه هم توی دانشگاه حاضر نبوده!!! ۳- بارها بابت این موضوعات تذکر گرفته اما اهمیت نداده ۴- نه کتاب و مقاله می‌نوشته و نه کار اجرایی و فرهنگی و علمی انجام می‌داده! و قانونا نمیشه چنین شخصی عضو هیات علمی باشه! ۵- مقاله بین‌المللی قابل قبول نداشته! 🔹قیداری میگه: هیات اجرایی وقت زیادی برای بررسی صلاحیت آقای فاضلی گذاشت اما به نتیجه نرسید حتی بعدش راه‌های اعتراض به وزارت علوم هم بهش ابلاغ شده!! 🔹حالا اصلاح‌طلبا ، چی میگن؟! میگن بخاطر مسائل سیاسی اخراج شده!! همینقدر دروغگو! 🔹تو برنامه زنده تلویزیونی فاضلی در مورد این موضوع پیمانی بودنش و اخراجش بدلیل غیبت مورد سوال قرار گرفت و اینجوری فرار کرد! 😒اجازه ندید تاریخ رو درمورد این موجود تحریف کنن!! و نالایقها و شارلاتانها بر ما حکومت کنن! 💥دولت پزشکیان، دولت سوم روحانی مردم آلزایمر ندارند
🔴🔴 پزشکیان می‌گوید: چرا ۴۰سال است درست نکردید؟ ♦️خطاب او دقیقا به چه کسانی است؟! بگذریم که پزشکیان خود سابقه ۲۰سال وزارت و وکلات دارد. لکن سری به سوابق کارگزاری حامیان و اعضای ستاد او تعجب را دوچندان می‌کند: 📍 زنگنه خائن: ۴۵سال: وزیر جهاد- وزیر نیرو- وزیر نفت- عضو تشخیص‌مصلحت. 📍جهانگیری خائن: ۲۹سال: نمایندگی‌مجلس- استاندار- وزیر معادن-وزیر صنایع-معاون‌اول رییس‌جمهور. 📍ظریف خیانتکار: ۲۳سال: سفیر، معاون و وزیرخارجه. 📍 خاتمی ملعون: ۲۰سال: نماینده‌مجلس-وزیرارشاد- رییس‌جمهور 📍 ربیعی: ۲۰سال: مشاور رییس‌جمهور-وزیر تعاون-رییس‌مرکز بررسی‌های استراتژیک- سخنگوی‌دولت . 📍ابتکار: ۲۳سال: معاون‌ رییس‌جمهور- شورای‌ شهر تهران 📍 عارف: ۳۵سال: وزیر فرهنگ-وزیر پست- معاون رییس‌جمهور- رییس‌سازمان برنامه- نماینده‌مجلس- عضو تشخیص‌مصلحت ♦️این لیست حامیان پزشکیان را می‌‌توان به ده‌ها تن با چندصدسال سابقه‌، افزایش داد. حال، خطاب «چرا ۴۰سال درست نکردید؟» دقیقا به کیست؟ 📍مگر می‌شود با این لیست‌طویل، کارنامه ۴۰سال را گردن نگرفت؟! 📍نمی‌شود دائم از نهج‌البلاغه و عدالتِ علی خطبه خواند اما به‌وقت انتخابات، برای یک مشت رای، از کارنامه خود شانه خالی کرد و تازه سخن از خدمت‌گذاری در آینده گفت! ♦️طوری از کارنامه ۴۰ساله انتقاد می‌کنند که گویی در کشور دیگری وزیر بوده‌اند و امروز بهمن۵۷ است و آنان به تازگی از پلکان هواپیما پایین آمده‌اند! 📍وقتی نامزدی، کارنامه ۴۰سال خود و هم‌قطارانش را گردن نمی‌گیرد و پاسخگو نیست، چگونه می‌توان به او اعتماد کرد؟ 📍او حتما کارنامه و تصمیمات دولت خود را هم گردن نخواهد گرفت و به سیاق همین ۴۰سال گردن دیگران خواهد انداخت. 📍حتما هم به وقت بحران خواهد گفت: «من خودم روز جمعه فهمیدم!» کاش انقدر جوانمرد بودید که پای ۴۰سال کارگزاری خود می‌ماندید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هرکس غدیر را گرامی بدارد، شهید از دنیا می‌رود! 🎙حجت‌الاسلام پناهیان ‎‎‌
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله والله والله غدیر،از نیمه شعبان، از نماز ،از روزه،از حجاب،از محرم،از اربعین.... مهمتر است تامیتونید این کلیپ رو پخش کنید نکنه عید سعید غدیر کم رنگ بشه ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
با هر کسی رفیق‌ بشوی، شکل‌ و فرم‌ آن‌ را میگیری فکرش‌ را بکن...🌱 اگر با شھدا رفیق‌ شَوی چه‌ زیبا‌ شکل‌ میگیری امروزتون شهدایی🌷🌷🌷
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: