6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه ساعتی در روز عاشورا که ....احدی طاقت دبدن آنها رو نداره😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران ونوشیدن جام زهر توسط امام خمینی ره
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️داستان دلنشین حضرت موسی و بنی اسرائیل و پیامهای امروزی آن
👈تا آخر ببینید🎥
#امامحسینعلیهالسلام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#بهسویظهور 🏴🏴
15.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر خوانی عاشورایی درمحضر حضرت آقا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان دم بریدم من از حسین دل
کامد به مقتل ،شمر سیه دل 😭😭
او می دوید ومن می دویدم ...😭😭
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*صلواتهای مخصوص عصر جمعه*
*صَلَوَاتُ اللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ أَنْبِيَائِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جَمِيعِ خَلْقِهِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِهِمْ وَ أَجْسَادِهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ*
✨✨✨✨✨
*اللهم صل علی محمد و آل محمد الاُوصِیاءِ المُرضیِّینَ بِاَقضَلِ صلواتکَ و بارِک*
*عَلیهم بِ افضَلِ بَرَکاتِکَ وَ علیه و علیهم السَّلامُ و علی اَرواحِهِم وَ اجسادِهِم و رَحمَةُ الله و برکاتُهُ*
✨✨✨✨✨
*صَلَواتُ اللهِ و صَلَواتُ مَلائِکَتِهِ و انبیائِهِ و رُسُلِهِ و جَمیِعِ عُلی محمد و آل*
*محمد و الَّسلامُ عَلَیهِ و علیهم و رحمَةُ الله و برکاتُهُ*
✨✨✨✨✨
*« اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ حَتی لایَبقی صَلوۀً اَللّهُمَّ بارِک عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ حَتّی لا یَبقی بَرَکَۀً اَللّهُمَّ وَ سَلِّم عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ حَتی لایَبقی سَلامٌ وَ ارحَم مُحَمَّداً وَ آلِ مُحَمَّدٍ حَتّی لایَبقی رَحمَۀً »*
✨✨✨✨✨
*« اَللّهُمَّ اجعَل صَلَواتِکَ وَ صَلَواتِ مَلائِکَتِکَ وَ رُسُلِکَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ »*
✨✨✨✨✨
*« الَلّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِه مَا اختَلَفَ المَلَوان وَ تَعاقَبَ العَصرانِ وَ کَرَّالجَدیدانِ وَ ستَقبَلَ الفَرقَدانِ وَ بَلِّغ رُوحَهُ وَ اَرواحَ اَهلِ بَیتِهِ مِنَّا التَّحِیَّۀَ وَ السَّلامُ »*
✨✨✨✨✨
*اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ، وَأَهْلِکْ عَدُوَّهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ مِنَ الأَوَّلِینَ وَالْآخِرِینَ.*
*اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
*┄┅═✧❁﷽❁✧═┅*
*"خواندن صد مرتبه سوره مبارکه قدر در عصر جمعه از دست ندهید"*
*✍️آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی که امام خمینی به خواندن آثار ایشان سفارش کرده اند، می گوید: از بعضى أجلّاء مشايخ خودم[آیت الله حسینقلی همدانی] كه همانند او حكيم عارفى، و معلّم حاذقى را در راه خير، و طبيب كاملى را نديدهام پرسيدم*
*كداميك از أعمال جوارح را كه شما تجربه نمودهايد اثرش در قلب بيشتر است*
*فرمود: سجده طولانی... و ديگر خواندن سوره قدر در شبهاى جمعه و عصرهاى جمعه صد بار*
*مرحوم استاد قُدّس سرّه ميفرمود: من در ميان أعمال مستحبّه عملى را نيافته ام كه مانند اين سه چيز مؤثّر باشد*
*و در روايات مطالبى وارد است كه حاصلش اين است: در روز جمعه صد نفحه يا صد رحمت نازل میشود، نود و نه تاى آن براى كسى است كه سوره قدر را در عصر جمعه صد بار قرائت كند*
*"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم"*
*إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾*
---------------------------------------
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
❤️ #هوالعشـــق
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
_ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم و میگویم
_ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندی میزنـے و جلوتر از من سمت موتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی! پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و سوار میشوم. اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم...فقط میخواهم تلافی کنم! ازآینه به صورتم نگاه میکنی..
_ حتماً باید اینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بدشون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهراخانوم میشود...
_ میبینم که آقای شمام نیومدن مثل آقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش...
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید...
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟باچادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دستش را با شیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم. سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یڪ نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے. اول من سوار تاب میشوم و زیرچشمے نگاهت میکنم. میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولے بعداز چند دقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم. ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبے سمتمان مےآیـے
_ چه خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...آروم تربخندید!!
فاطمه سریعاً تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!!
_ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم... _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
_ مگه میتونی؟؟
پوفـےمیڪنے،آستین هایت را روی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار
_ نگهت دارم یا خودت میای پایین؟
_ یہ بار گفتم نمیتونـے...
هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنے و مچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را از دست میدهم و جیغ میکشم...
_ هیسس عهه!
عصبی پایم را میکشے و من با صورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید:
خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه از خشم سرخ شده ای میگویـے...
_ شوخے اینجــوری نکن!هیچ وقت!
بسوزد پدر عشقـــــ ڪه سوزاند مرا
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_سی_ام
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با چهره ای درهم پشتت را بہ من میڪنے و میروی سمت نیمڪتے ڪه رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےآید و در حالیڪه با نگرانے به دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد...
_ خب حالا اگههه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت آرام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخے میزنم.مادرم صدامیزند:
_ دخترا بیاید شام!...آقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان آهسته ترـ مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد! ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم را از دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را در می آورم.و یڪ راست میروم کنار سجاد مینشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سجاد از جایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بہ من مثل خواهر کوچکتر است! رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصبی قاشقت را در دست فشار میدهی. میدانم حرکتم را دوست نداشتی.هر چه باشد برادرت نامحرم است! آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد! یکدفعه دست از غذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یہ ذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
💞
گیره سرم راباز میکنم و موهایم ۸ روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے از خوشحالے میڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشمهایم را ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم...قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم. آهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےآورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را درحیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هر دویمان بند مےآید.من با وضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بہ من افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالیکه زبانش بند آمده از حال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بہ من زل زده ایـے. ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری...
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریباً داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم آره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟...فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...امشب..الان...شونه سجاد!شوکه شدنت...جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم...
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام...چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !...یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
❣❤️❣❤️❣❤❣
✍ ادامه دارد ...