eitaa logo
فروشگاه کتاب حماسه
502 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
133 ویدیو
8 فایل
📚 گلچینی از بهترین و پرفروش ترین کتاب های عرصه جهاد و شهادت از ناشران برگزیده کشور 📦 ارسال به سراسر ایران 🛒 خرید کتاب با تخفیف : 🌐 https://yek.link/Hamaseh_Book 👤 @store_manager 🏣 قم، بلوار پیامبر اعظم، شهیدین(عباس آباد)، رو به روی مدرسه شهیدین
مشاهده در ایتا
دانلود
sticker_mazhabi(52).mp3
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز... ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست قربون صدای قشنگت سردار 😔 ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاخره یہ‌روزمیادکہ‌توتقویم‌مینویسن‌: تعطیلی‌رسمی‌بِمناسبت‌ ظھورِ‌حضرتِ‌عشق‌انشاءالله♥️🌱 ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
🔸 🔹 ▪️264 صفحه |رقعی 78000تومان | با 70000تومان 📚: 🔸«دختر شینا»، روایت خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید به قلم بهناز ضرابی‎زاده ( - ۱۳۴۷) است. 🔸قدم خیر محمدی کنعان(-۱۳۴۱)، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی ‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند می‌شود. در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست می‌دهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. 🔸بهناز ضرابی‌زاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب می‌نویسد:« این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی می‌کرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیب‌های زندگی این زن با او مصاحبه کنم». ✍ 🌸لطفا جهت تهیه کتاب به ادمین مراجعه نمایید. 🌸 @store_manager ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
📚 📙برشی از کتاب 🔸فصل گوجه سبز بود. می‌آمدم خانه‌ات؛ می‌نشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن می‌کردم. برایم می‌گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی‌ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه‌های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم‌خیر محمدی کنعان و هیچ‌کس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت می‌رسی. دست آخر هم گفتی: «نمی‌خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال‌تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه‌ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دی‌ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده‌ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می‌کردی و مرا نمی‌شناختی. باورم نمی‌شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم‌خیر! منم، ضرابی‌زاده. یادت می‌آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می‌کردی و من گوجه سبز می‌خوردم. ترشی گوجه‌ها را بهانه می‌کردم و چشم‌هایم را می‌بستم تا تو اشک‌هایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصه‌هایت را تازه کنم.» می‌گفتی: «خوشحالی‌ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه‌رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه‌هایی که به هیچ‌کس نگفتم.» می‌گفتی: «وقتی با شما از حاجی می‌گویم، تازه یادم می‌آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه‌هایم همیشه بهانه‌اش را می‌گرفتند؛ چه آن‌وقت‌هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می‌گفتند مامان، همه باباهایشان می‌آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می‌گفتم مامان که دارید. پنج‌تا بچه را می‌انداختم پشت سرم، می‌رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که می‌شد، می‌رفتیم او را می‌رساندیم...» ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
📚 📚برشی از کتاب ...داشتم از پله‌های بلند و بسیاری که از ایوان آغاز می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام خارج می‌‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌ برادرم، خدیجه،‌ داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ زن ‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده... زندگینامه قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
🔸 🔹 ▪️248 صفحه |رقعی 95000تومان | با 85000تومان 💠 ارتداد 🔹همه چیز ممکن بود به طرز متفاوتی رقم بخورد و ما می‌توانستیم در جای دیگری از تاریخ ایستاده باشیم؛ جایی که اکنون برایمان بسیار دور به نظر می‌رسد. هر چیزی که امروز داریم، و یا نداریم، ممکن بود برعکس باشد. این همان چیزی‌ست که وحید یامین‌پور در رمان عاشقانه و سیاسی خود با استفاده از ژانر تاریخ جایگزین قصد دارد به ما بگوید. 🔹ماجرا از زبان یک مرد روایت می‌شود؛ مردی عاشق که گویی روزگار تمام زندگی‌اش را به بازی گرفته است. رمان به قدری خوش‌خوان و روان است که احساس همدلی با راوی لحظه به لحظه در شما برانگیخته می‌شود. یامین‌پور ارتداد را در سه بخش روایت می‌کند: حیرت، ارتداد و رجعت. او خود ترجیح داده که به جای صحبت و توضیح بیش از اندازه درباره‌ی کتابش، این فرصت را در اختیار مخاطبان قرار دهد که هرکس برداشت شخصی خود را از این اثر داشته باشد و به نوعی، هر فردی خودش به هدف این اثر پی ببرد. ✍ 🌸لطفا جهت تهیه کتاب به ادمین مراجعه نمایید. 🌸 @store_manager ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
📚 📚برشی از کتاب 🔸شعار، فقط شعار نبود. آن‌ها که شعار می‌دادند گویا رفتن امام را مرگ خود می‌دانستند؛ ‌چنان که گویی امروز آخرین فرصت برای نگه داشتن تمام چیزهایی است که در سال‌های مبارزه به دست آمده بود. همۀ آن‌ها که اینجا هستند مثل من اخباری مبهم از یک حادثۀ تکان‌دهندۀ باورنکردنی شنیده‌اند. نهضت نباید این‌گونه به پایان برسد؛ شکست در متن پیروزی، فروافتادن از قله‌ای که به‌دشواری فتح شده بود، فروریختن برجی که آجربه‌آجر چیده شده بود، و شوک که گروهی را به افسردگی و گروهی را به جنون کشانده بود. 🔸چنارها جان‌پناه من و بسیاری دیگر شده‌اند. مردی میان‌سال دست‌هایش را به خون آغشته کرده و بالا گرفته و با سرِ افراشته به سمت گاردی‌ها می‌رود و شعار می‌دهد: «یا مرگ یا خمینی» 🔸چند قدم جلوتر تکانی می‌خورد و موجی از خون تازه‌ و گرم به طرف من پاشیده می‌شود. مرد با صورت به زمین می‌افتد و به خود می‌پیچد. جویباری از خون سرخ تازه‌اش به نهر خون کنار خیابان می‌پیوندد. 🔸گلوله‌ها، زوزه‌کشان و داغ، فضا را می‌درند و صدایی را خفه می‌کنند. دو سرباز دست‌ها را بالا می‌گیرند و شتابان به سمت مردم می‌دوند. به دستور افسر میدان از پشت آن‌ها را به رگبار می‌بندند. یکی از آن‌ها با سرِ متلاشی روی زمین می‌افتد. دیگری کشان‌کشان به کوچه‌ای پناه می‌برد. مرد جوانی سینه‌خیز زنی را با چادر مشکی می‌پوشاند و روی زمین به کنج خیابان می‌کشاند. صحنه به‌مراتب از کشتار هفده شهریور خونین‌تر است. مزدورهای آدم‌کُشی که پیش از این کسی را در هیبت آن‌ها ندیده‌ام به مجروح‌ها تیر خلاص می‌زنند. گویی لشکری از شیاطین خیابان‌های تهران را تصرف کرده‌اند. ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
🔸 🔹 ▪️235 صفحه |رقعی 120000تومان | با 108000تومان 💠 ملاقات در فکه 🔹زندگی‌نامه شهید (غلامحسین افشردی) نوشته سعید علامیان، از خاطرات دوران کودکی شهید باقری آغاز شده و بعد از آن به پیروزی انقلاب و در نهایت به حضور حسن باقری به عنوان یکی از اصلی‌ترین و تأثیرگذارترین فرماندهان در جبهه‌های جنگ می‌پردازد. 🔹غلامحسین افشردی، مشهور به حسن باقری، نخستین روز مهرماه 1359، با آغاز جنگ، وارد خوزستان شد و 28 ماه عمر خود را در میدان‌های جنگ گذراند. او در این مدت نه چندان طولانی، به جایگاهی رسید که اطلاعات، طراحی و نیز اجرای عملیات‌های کوچک و بزرگ به او متکی شد. 🔹حسن باقری هنگام شهادت، در سن بیست و هفت سالگی، جانشین نیروی زمینی سپاه و در ردیف فرماندهان رده اول جنگ بود. او پس از دو ماه حضور در جنگ، در سن 24 سالگی، چنان شهرتی پیدا کرده بود که نماینده امام (ره) در شورای عالی دفاع، اعضای عالی رتبه آن شورا و مقام‌های بلند پایه نظامی به او به دید کسی نگاه می‌کردند که آگاه به دقیق‌ترین اطلاعات است و می‌تواند راهکار ارائه دهد. ✍ 🌸ارتباط با ادمین: 🌸 @store_manager ☘️ فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
📚 📚برشی از کتاب 🔸غلامحسین افشردی () در خیابان خراسان پشت مسجد صدریه زندگی می‌کرد. به خانۀ آن‌ها می‌رفتم. دو اتاق پایین و یک اتاق بالا داشتند، طبقۀ بالا را با زحمت درست کرده بودند. مرفه نبودند، فقیر هم نبودند. مادر بزرگوارش بیشترین سهم را در شخصیت او دارد. زندگی آن‌ها غیر از پدرش که کارمندی متوسط بود، با خیاطی‌ها و زحمت مادرش اداره می‌شد. حداقل ماهی یک‌بار، ده نفر به خانه‌شان می‌رفتیم، شام می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. نمی‌دانستیم وضع مالی‌شان خوب نیست، به روی ما نمی‌آوردند. بچه‌ شهرستانی بودم و آن جا بخشی از زندگی‌ام شده بود. این مادر روی دوستان پسرش حساس بود. اگر خوب بودند با آغوش باز برخورد می‌کرد و به شخصیت پسر با تحویل گرفتن دوستانش احترام می‌گذاشت. ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
🔹خیلی مواظب برادر کوچکش، احمد، بود. نامه می‌نوشت، تلفن می‌کرد، بیشتر با هم بودند. حرف هایش را گوش می‌کرد. گردش می‌رفتند. درد دل می‌کردند. همیشه می‌گفت: فاصله ی سنی بابا و احمد زیاده. احمد باید بتونه به یکی حرف هاش رو بزنه. خیلی باید حواسمون به درس و کار هاش باشه. ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book
🔹 | سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی. هر چی پول داشت، کتاب خرید. می‌خواند، برای دکور نمی‌خرید... ☘️فروشگاه کتاب حماسه ✅ @Store_hamaseh_book