فروشگاه کتاب حماسه
🔺#عبد_صالح_خدا 🔹#موسسه_ایمان_جهادی 🔹#انتشارات_صهبا 302 صفحه| 18.000 تومان 📚معرفی کتاب: متن محوری
برشی از کتاب:📚
بعد از گذشت حدود یک سال و نیم از فوت مرحوم آیت الله بروجردی، نهضت اسلامی شروع شد. در نیمه دوم سال 1341، بعد دیگری از ابعاد این شخصیت آشکار شد و آن، هوشیاری و تیز فهمی و توجه به نکاتی که غالباً به آن توجه نمی کردند، از یک طرف، و غیرت دینی از طرف دیگر بود.
خیلی ها شنیدند که تصویب نامه دولت در آن زمان، قید مسلمان بودن و سوگند به قرآن برای فرد منتخب را حذف کرده است؛ اما خیلی توجه نکردند که این چقدر اهمیت دارد؛ در عین حال خیلی اهمیت داشت. دلیل هم این بود که با آنکه مجلس شورای ملی آن زمان، مجلس فرمایشی بود، خودشان آن را تشکیل می دادند و فقط نامزدهای مورد قبول خودشان به آنجا می رفتند، در واقع انتخاب مردم وجود نداشت و انتصاب بود؛ با وجود این، آن رژیم جرأت نکرد آن مقررات مربوط به انجمن ها و این مسئله اسلام را در وقتی که مجلس سر پا بود، مطرح کند. ترسیدند منعکس شود، گذاشتند در غیاب مجلس. مجلس را در آن وقت منحل کرده بودند، مجلس نبود. در محیط دربسته ی آن را تصویب کردند. این نشان می داد که پشت سر این قضیه، حرف های فراوان و مقاصد زیادی هست. این را کسی نمی فهمید؛ اما امام این را فهمید و ایستاد. غیرت دینی او، او را وادار کرد که در این مسئله پیش قدم شود و مبارزه برای این زاویه علی الظاهر کوچک ضد اسلامی را شروع کندو این کار را هم کرد.
آنجا ما چهره سیاسی آقای خمینی را برای اول بار کشف کردیم. چیزی که در کار ایشان فوق العاده مهم بود، این بود که معلوم می شد که این مرد، هم آگاهی سیاسی دارد، هم گستاخی سیاسی؛ و این دو در کسی جمع نبود از علما و روحانیون. بودند کسانی که گستاخی سیاسی داشتند. از علما ما داشتیم افرادی که در زمان شدت اختناق، گستاخانه علیه دستگاه حرف می زدند؛ اما دور از آگاهی سیاسی، حرف های بی ضابطه، حرف هایی که هیچ کس هوشمندی را جلب نمی کند. من الان نمونه هایی از این قبیل سراغ دارم که البته لزومی ندارد آنها را اسم بیاورم. علمای قدیمی، پیرمرد و متدین، عابد، زاهد که مخالف دستگاه بودند و بعضی شان صریحاً، علناً علیه دستگاه حرف هم می زدند، یا اگر صریحاً هم روی منبرها نمی گفتند، در برخورد با افراد می گفتند، معلوم بود که با همه کارهای دستگاه مخالفند؛ اما بدون آگاهی سیاسی.
#رمان
🔺#محمد_جواد_و_شمشیر_ایلیا
🔹#فاطمه_مسعودی
🔹#انتشارات_جمکران
220 صفحه| 26.000 تومان
📚معرفی کتاب:
این کتاب روایتی است فانتزی از یک ماجراجویی دینی. محمدجواد که در پی یافتن ردی از فضاییها وارد زیرزمین خانهشان میشود، در کنج زیرزمین و در میان کارتنهای کتاب، با پرندهای آشنا میشود که او را بهسوی ماجراهای پیچیده و زیادی میبرد.
ویژگی اصلی رمان «محمدجواد و شمشیر ایلیا» رویکرد او به قرآن است. رویکردی که تازگی و بکر بودن، شاخصه اصلی آن است. محمدجواد به باغ قرآن میرود و در آنجا با شخصیتهای زیادی آشنا میشود؛ شخصیتهایی که هر کدام قسمتی از خمیر وجودی محمدجواد را تغییر میدهند.
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
فروشگاه کتاب حماسه
#رمان 🔺#محمد_جواد_و_شمشیر_ایلیا 🔹#فاطمه_مسعودی 🔹#انتشارات_جمکران 220 صفحه| 26.000 تومان 📚معرفی کتا
📚 برشی از کتاب :
محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پلهی بعدی پلهی امتحان بود، پلهی هدایت، پلهی عشق، پلهی نور… همهچیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان میداد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. ۱۲شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشمهایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امامِ زمان!»
همهچیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است.
وقتی چشمهایش را باز کرد. دستانش میلههای دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. بهدنبال مرد سبزپوش میگشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازهی بهشت قرار داد و با دلهرهای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همهجا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گلهای بهشتی همه جا را پر کرد. از شدت نور نمیتوانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد میتواند چشمهایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را بهخاطر نمیآورد.
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔺#آقازاده_ها
🔹#زهرا_جابری
🔹#انتشارات_حماسه_یاران
224 صفحه| 22.000 تومان
📚معرفی کتاب:
کتاب فوق از یکسو تصویرگر زندگی آقازادههایی است که به جای تجارت دنیا و غوطهور شدن در آن، تن به پُرسودترین معامله دادند؛ جان خویش را نثار راه الله کردند و از سوی دیگر نیز خواننده را میهمان خاطرات حیات پدرانی خواهد کرد که بر عهد خود وفادار ماندند و چنانکه پیمان بسته بودند تا با برپایی حکومتی زیر پرچم الله، به دست مستضعفان ، خادم همان مردم پابرهنه و مستضعف باشند همان گونه باقی ماندند.
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
فروشگاه کتاب حماسه
🔺#آقازاده_ها 🔹#زهرا_جابری 🔹#انتشارات_حماسه_یاران 224 صفحه| 22.000 تومان 📚معرفی کتاب: کتاب فوق از ی
.
📌 برشی از کتاب:
📗 قسمتی از روایت امام خمینی پدر شهید سید مصطفی خمینی
🌺 ایمانش به خدا آنقدر بود که هیچ حادثهای نمیتوانست دلش را بلرزاند. میگفت: «ولله در تمام عمرم نترسیدم.» در آن شب شوم که او را از قم به زندان قصر میبردند، مأموران شاه میترسیدند و او بود که آرامشان میکرد. پس از کشتار فیضیه، در آن وقت که از ترس تعرض نیروهای طاغوت، درِ بیوت علما بسته شد، نهیب امام درِ خانههاشان را باز کرد. به هنگام موشکباران رژیم بعث، در مقابل اصرار محافظانش کوتاه نیامد و حاضر نشد حتی شبی جایش را عوض کند. شجاعت از مولایش به خونش ریخته بود و هیچ حادثهای تا روز آخر، نتوانست او را خم کند؛
اما شبها که دیگران میخوابیدند، تازه بیقراریهای دل او جان میگرفت. قنوت وتر میگرفت و گریههایش را به درگاه خدا میبرد، خدایی که همهی عالم محضرش است. آن مقصد، آن سفر پیشِِرو بیتابش کرده بود. یاد اهوال آن روز بزرگ از خود بیخودش میکرد.
هوایِ چشمانش بارانی میشد. میگریست و شانههایش به لرزه میافتاد. نالههایش بلند میشد: «ای وای بر ما و بر غفلت ما! ای وای بر ما و بر شدت سکرات موت ما. ای وای بر ما در برزخ و سختیهای آن، و در قیامت و ظلمتهای آن. ای وای بر حال ما در جهنم و عذاب و عقاب آن.»
تا آخر عمر، خشتی روی خشتی نگذاشت. عظمتش را میتوان در آن خانهی محقر دید. میگفت: «یک موی کوخنشینها بر همهی کاخنشینها ترجیح دارد.» حکومت نوپایش تازه از آبوگِل درآمده بود که عزم رفتن کرد. دیگر ماندن را تاب نمیآورد. نهضتش را به سیدعلی خامنهای سپرد و با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل خدای متعال از دنیا پر کشید. او رفته است، ولی هنوز صدایش میآید: «امر دولت اسلامی، اگر با نظارت فقیه و ولایت فقیه باشد، آسیبی بر این مملکت نخواهد وارد شد.»
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔺#دختر_شینا
🔹#بهناز_ضرابی_زاده
🔹#انتشارات_سوره_مهر
264 صفحه| 24.000 تومان
📚معرفی کتاب:
«دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید به قلم بهناز ضرابیزاده ( - ۱۳۴۷) است.
قدم خیر محمدی کنعان(-۱۳۴۱)، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی هژیر ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند میشود.
در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست میدهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
بهناز ضرابیزاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب مینویسد:« این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی میکرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه کنم».
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
فروشگاه کتاب حماسه
🔺#دختر_شینا 🔹#بهناز_ضرابی_زاده 🔹#انتشارات_سوره_مهر 264 صفحه| 24.000 تومان 📚معرفی کتاب: «دختر شینا»
یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یکماهش نشده. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو بچهات بروم که اینقدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای؟! به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
.... خیلی از شب گذشته بود که باصدای در از خواب پریدم. صمد بود. صبح زود که برای نماز بلند شدم. دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید.»
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش [روستایی در اطراف همدان] کاری دست و پا میکنم، نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است. افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینحور حرفها. تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟! زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی؟ من چه گناهی کردهام؟»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست میگویی. هرچه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جُم خوردم، هرچه دلت خواست بگو.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد و گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟! بیانصاف! اگر تو دلت برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود.
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔺#من_میترا_نیستم
🔹#معصومه_رامهرمزی
🔹#انتشارات_آوای_کتاب_پردازان
218 صفحه| 23.000 تومان
📚معرفی کتاب:
کتاب من میترانیستم روایتی است از زندگی دختری نوجوان و انقلابی به نام " زینب کُمایی " که در ابتدای دهه شصت و در کوران تحرکات شوم سازمان منافقین ، به دلیل فعالیت های مذهبی - سیاسی اش مورد خشم و کینه اعضای این گروه قرار میگیرد .
خاطرات شهیده زینب کمایی از زبان مادرش بیان می شود . از کودکی خودش می گوید تا اینکه با پدر شهیده زینب کمایی ازدواج می کند و از خاطرات زندگی خود و دختر شهیدش می گوید . در این میان ابعاد شخصیتی زینب خیلی به زیبای بیان شده است و اینکه با این سن کم اینقدر مسائل را به خوبی می فهمد و به خودسازی می پردازد جای بسی تفکر دارد .
در انتهای کتاب تصاویر و دست نوشته های شهیده کمایی را می خوانید . وصیت نامه شهید نیز در این کتاب هست .
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
فروشگاه کتاب حماسه
🔺#من_میترا_نیستم 🔹#معصومه_رامهرمزی 🔹#انتشارات_آوای_کتاب_پردازان 218 صفحه| 23.000 تومان 📚معرفی کتاب
.
🌸🌹🌸🌹🌸
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت . او معمولا نمازهایش را در مسجد می خواند . تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند .
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود . زینب مثل همیشه به مسجد رفت .
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت . نگران شدم . پیش خودم گفتم " حتما سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده . "
بیشتر از یک ساعت گذشت . چادر سرم کردم و به مسجد رفتم . نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم . در دلم غوغا بود . وارد مسجد شدم هیچ کس در حیاط و شبستان نبود . نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند . با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم : " یعنی چی ؟ زینب کجا رفته ؟ "
هوا تاریک بود و باد سردی می آمد . یعنی زینب کجا رفته بود ؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود . بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم . چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود .
🌸🌹🌸🌹🌸
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔺#باغ_طوطی
🔹#مسلم_ناصری
🔹#انتشارات_جمکران
236 صفحه| 30.000 تومان | با #تخفیف 27000 تومان
📚معرفی کتاب:
آیا میدانستید همانطور که پیامبر اعظم یاری از دیار ایران داشتهاند، امیرالمؤمنین نیز در کنار خود یار ایرانی پروراندهاند؟ شاید تا قبل از اینکه «باغ طوطی» نوشته و منتشر شود کمتر کسی میدانست «میثم تمار» صحابی معروف و فداکار امام علی (ع) هم مانند «سلمان فارسی» ایرانی بوده است. «مسلم ناصری» در قالب رمانی گویا و پراحساس زندگی «میثم تمار» صحابی دلیر مولیالموحدین را پیش چشم ما آورده است. با باغ طوطی همچون میثم در کوفه قدم خواهید زد، از خرماهایش خواهید خورد و از شهد همنشینی با امیرالمؤمنین لحظات خود را شیرین خواهید کرد.
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
فروشگاه کتاب حماسه
🔺#باغ_طوطی 🔹#مسلم_ناصری 🔹#انتشارات_جمکران 236 صفحه| 30.000 تومان | با #تخفیف 27000 تومان 📚معرفی ک
🌸🌹🌸🌹🌸
برشی از کتاب:
– کوفه قبرستانی است که در سکوت مرگ فرو رفته.
– با این حساب این قبرستان نیازی به طوطی ندارد. مگر نه؟
میثم با تأسف سری تکان داد و آهسته گفت: «روزگاری این سرزمین باغی بود که همه در سایه نعمت هایش زندگی خوشی داشتند ولی…
– نمی خواهی بگویی که آن زمان درست مدت خلافت علی بوده؟
– چرا همین گونه بود. او بهشتی ساخته بود که در آن به احکام خدا عمل می شد. بهشتی که در آن سرخ و سیاه و سفید فرقی نداشتند. همه با هم برابر بودند و زندگی در آن …
– شعار بس است مرد عجم! این قدر خوش زبانی نکن.
عبایش را روی دسته تخت انداخت. حریر زیبایی که زیر عبا پوشیده بود در نسیم تکانی خورد. تن صدایش را نرم تر کرد و ادامه داد: «ببین همین حالا می گویم تو را خواهم بخشید اما به یک شرط…
میثم که کمی به پای چپش تکیه کرده بود سعی کرد راست بایستد. جای ضربه ای که سرباز به پهلویش زده بود بدجوری زجرش می داد. مجبور بود سنگینی اش را روی نیمه دیگر بندش بیندازد.
– اگر همین جا، در جمع بزرگان کوفه به علی ناسزا بگویی و اذعان کنی هرچه به تو گفته دروغ بوده تو را رها می کنم. بدون هیچ قید و شرطی.
– تو؟ به زودی دستور خواهی داد که دست و پای مرا قطع کنند و زبانم را بیرون بکشند و دهان را بدوزند.
– باور نمی کردم من این قدر سنگدل باشم.
– این را مولایم علی به من مژده داده.
– من نمی دانم که علی چه به شما داده است که مرگ را این قدر دوست دارید.
از پنجره دور شد و گفت: «پس آن دروغگو به تو گفته که چطور تو را خواهم کشت. اگر همین الآن رهایت کنم قبول می کنی که او دروغ گفته؟
مکثی کرد و در را نشان داد و گفت: «می توانی بروی».
میثم تکان نخورد. پسر زیاد چرخید و رو به خنجری که به دیوار نصب بود گفت: «اما با این حرف هایی که تو زده ای رها کردنت حماقت است. من تو را به گونه ای خواهم کشت و زجر خواهم داد که مولای دروغگویت رسوا شود.»
– او داماد پیامبر بود و در دامانش پرورش یافته بود. هرگز دروغ نمی گفت و هیچ وقت لب به بیهوده نمی گشود. من جز راستی چیزی از او ندیده ام.
به طرف مردهایی که ایستاده بودند رو کرد و گفت: «اینان می توانند گواهی دهند که علی چگونه مردی بود.»
– ولی همه می گویند او دروغگو بوده.
– همه می دانند هرچه گفته به حقیقت پیوسته.
– نمی دانستم که طوطی علی این قدر می توانی بلبل زبانی کند. اما من باغ او را ویران می کنم.
– طوطی هنگامی زنده است که باغی باشد. اگر باغی نباشد همان بهتر که طوطی ای هم نباشد.
پسر زیاد که از حاضر جوابی میثم به خشم آمده بود ریش سفید او را گرفت و کشید و به چشمان او خریده شد و گفت: «علی این را هم گفته بود که …» می خواست دستور دهد که همان جا سرش را جدا کنند که صدای زنگوله مخصوص بلند شد.
🌸🌹🌸🌹🌸
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔺#دخترها_بابایی_اند
🔹#بهزاد_دانشگر
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
272 صفحه| 33.000 تومان | با #تخفیف 29.000 تومان
📚معرفی کتاب:
روایتی پر احساس از خانواده شهید مدافع حرم جواد محمدی
🌺 محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دوره نوجوانی به فعالیت های انقلابی پایگاه های بسیج جذب شد و بعدها به دلیل همین علاقمندی ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پر احساس و پر عاطفه جواد محمدی و خانواده اش. از ارتباط جواد محمدی و مادرش، از ارتباط جواد محمدی و همسرش. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می کند. همه این روایت ها به گونه ای درهم آمیخته شده اند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ می کنند.
🌸ارتباط با ادمین:
🌸 @store_manager
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book