#قرارشبانه
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#حمید_ سیاهکالی مرادی♥️
🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵من گاو نیستم
برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید ...
یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
از اول، این بار با دقت ...
شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ...
ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ...
برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... . . نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...
مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ...
حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ...
- احد حالش چطوره؟ ...
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ...
- متاسفم ...
مکث کرد ...
حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ...
یعنی ... دیگه گاو نیستم ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد .
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵دست خدا
حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ...
پسر حاجی بود ...
من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ...
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ...
خندید و گفت ... حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ...
خنده ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ...
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ...
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ...
من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ...
من لیاقتش رو نداشتم...
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد ...
بلند شد و پیشونی من رو بوسید ...
- استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه ...
هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی دست خداست ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵اولین نماز
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ...
سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... .
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... .
وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ...
صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ...
بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... . .
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ...
تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... . .
وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... . . از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ...
در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...
پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
•﷽•
°|چشمدلمبهسمتحرمبازمیشود
بایڪسلامصبحمنآغازمیشود|°
#السلام_علی_الحسین
وعلی_علی_بن_الحسین
#وعلی_اولاد_الحسین
وعلی_اصحاب_الحسین
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ✨🍃🌸
○°• @Hamid_1368313🥀
🌷🍀
🌿پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام)فرمود: اى على جبرئيل به من گفت: آرزو داشتم بخاطر انجام هفت كار از جنس بشر باشم تا بتوانم آنها را انجام دهم.
❶⇦در نماز جماعت شركت كردن.
❷⇦همنشينى با علما.
❸⇦اصلاح و آشتى برقرار كردن بين دو نفر كه با هم قهر هستند.
❹⇦محبت و نوازش نمودن نسبت به يتيمان.
❺⇦عيادت مريض نمودن.
❻⇦تشييع جنازه كردن.
❼⇦در موسم حجّ به حاجيان در مكه آب دادن.
🌿 بعد پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام) مى فرمايد: يا على در انجام اين امور جدّى و كوشا باش.
📚 آرزوى جبرئيل يا هفت خصلت ممتاز
🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
@Hamid_1368313
🌸غـدیر یعنی
🌱كسانی که عقب ماندهاند برسند
🌱و کسانی که جلو رفتهاند برگردند
🌱 #غـدیر یعنی با #ولایت حرکت كردن
⚠️عاشورا نتیجه از یاد بردن غدیر است
#امیرالمؤمنین
#شیعه_امیرالمؤمنین
#مبلغ_غدیر_باشیم
وقتی کودک ۱۳ ساله با گریه التماس میکند که به جبهه برود، آنوقت من جوان بیست وچند ساله عرضه ندارم یک کار فرهنگی کنم تا ناموسم گریبانگیر تهاجم شیطانی نشود.
"شهید مرحمت بالازاده"
"شهید علیرضا محمودی"
"شهید سعید طوقانی"
🌷 @Hamid_1368313 🌷
#قرآن روز🌺
#صفحه ۱۲۱🍃
به نیابت از #شهید علیرضا یاوری هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷 @Hamid_1368313 🌷
⚘ #یادت_باشد
#شهید اسم نیست،
بلکه یک رسم است...
⚘یادت باشد که شهید عکسی نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش شود...
شهید مسیر زندگیست...🌿
راه است و مرام است!
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا کاری رو برای خدا انجام دادی؟؟
فقط فقط برای خدا
برای خدا
#اثر عجیب یک نماز برای خدا
#پیشنهاد دانلود
🌷 @Hamid_1368313 🌷
#قرارشبانه
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#حمید_ سیاهکالی مرادی♥️
🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت پنجاهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ...
صبح عین همیشه رفتم سر کار ...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود...
- اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . کین بود ... اومد سمتم ...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ...
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ...
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم .. .
نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ...
- دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟
... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ...
- هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می خورم ...
- لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...
کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ...
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت پنجاه و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ...
اما یه لحظه به خودم اومدم ...
حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ...
نزار وسوسه ات کنه ...
تو مرد سختی ها هستی ...
نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ...
تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ...
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ...
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ... من، برای زنده موندن جنگیدم ...
- فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ...
قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ...
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...
- محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ...
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ...
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ...
- احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن...
حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ...
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد ... اون هم انتخاب کرده بود ...
وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ...
حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ...
🍃🌸🍃
🍂 در آینده خواهید دید ...👇
و من عاشق شدم ... حسنا، دانشجوی پرستاری بود .
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت پنجاه و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵و من عاشق شدم
. اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ...
انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ...
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ...
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ...
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ...
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ...
یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃آنچه در قسمت بعد خواهید خواند👇
🍂هنوز حرفم با پدر حسنا به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد.
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
🌱🌸 . . .
.
.
"بسم رب الحسین"
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
✨السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن
ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
#اللہمعجللولیکالفرج
✿〖 دعای فرج〗✿
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
.
.
.
🦋
.
.
.🌱🌸 . . .