❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت پنجاه و هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ...
رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ...
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...
مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ...
تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم ...
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ...
جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟
خیلی منتظرت بودم ...
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ ...
باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ...
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... حقیقت داشت ...
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ...
چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ...
باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ...
توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ...
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ...
جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ...
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه ... .
پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ...
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ...
نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ...
اون دختر گناهی نداره ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
•﷽•
°|چشمدلمبهسمتحرمبازمیشود
بایڪسلامصبحمنآغازمیشود|°
#السلام_علی_الحسین
وعلی_علی_بن_الحسین
#وعلی_اولاد_الحسین
وعلی_اصحاب_الحسین
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ✨🍃🌸
○°• @Hamid_1368313💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت امام علی النقی(هادی) علیه السلام را به عموم دوستداران حضرتش تبریک و شاد باش عرض میکنیم😻
@Hamid_1368314💫
#قرآن روز🌺
#صفحه۱۲۴🍃
به نیابت از #شهید محمد حیدرآبادی هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷 @Hamid_1368313 🌷
در 21 مرداد ماه 1392 بعد
از 14 ماه زندگی مان را
در زیر یڪ سقف آغاز ڪردیم.
سر سفره عقد چند باری
در گوشم گفت ڪه آرزویم
یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم
و برایم سخت بود
که این دعا را بکنم.
هر چند خودم را قانع ڪرده بودم
که شهادت بهترین
نوع ترک دنیاست
و تا خدا نخواهد
هیچ اتفاقی نمی افتد،
ولی باز هم ته دلم آشوب می شد.
فردای روز عقد
ڪه پنج شنبه بود
رفتیم گلزار شهدای تبریز.
آنجا با خودم ڪلنجار می رفتم
که برایش بخواهم یا نه؟
بعد با خودم گفتم:
«الان که بین این مزارها راه
می روم اگر شهیدی هم اسم
صادق دیدم مصرانه برایش
شهادت بخواهم.»
دقیقاً در همین فڪر بودم
که روبه رویم شهیدی
هم اسم صادق دیدم.
نشستم و فاتحه ای خواندم
و گریه کردم.
وقتی صادق آمد جریان را
برایش گفتم و خوشحال شد.
بله همان شهید هم
نام صادق باعث شد
برایش دعای شهادت بکنم
•|شهید_صادق_عدالت_اکبری❣
_|.❁.|_________
❀•┈•@Hamid_1368313